ساعت 4 صبحه، نیم ساعت پیش با گریه ی امید بیدار شدم. طبق هر شب، گشنه اش بود،شیرش رو خورد و خوابید.
ولی من دیگه خوابم نبرد.نشستم پای لپتاپ و مثل همه ی وقتایی که دلم میگیره برات تایپ میکنم.نامه هایی که هیچوقت ارسال نمیشن.
میدونم این فکرا غلطه ولی چی میشد اگه تو پدر پسرم بودی؟ دنیا به آخر می رسید یا از بزرگی خدا کم می شد؟
راستی بهت گفتم چرا اسمش رو گذاشتم امید؟ چون بعد تو، تنها امیدم برای زندگیه.
عجیبه ولی گاهی نگاهش مثل توعه، همونقدر شیطون و دلربااینجور وقتا یه دل سیر میبوسمش و نگاهش میکنم.
می ترسممی ترسم از روزی که امید هم مثل تو ترکم کنه کاش اون روز هیچوقت نرسه.
دیروز خیلی دلتنگت بودم، تو راه برگشت از شرکت به خودم اومدم و دیدم نزدیک خونتم اما برگشتم دیگه مثل گذشته قوی نیستم .طاقت دیدنت رو ندارم.
هنوزم پاتوقم اون میز گوشه ی کافه ایه که دوتایی تو یه روز بارونی کشفش کردیم. هنوزم به رسم قدیم برات قهوه سفارش میدم اما انقدر نمیای که از دهن میفته.
یادته چقدر عاشقم بودی؟ هزار بار قسم خوردی تنهام نمیذاری اما تهش چی شد؟
منو ببین دیگه دنبال عشق نیستم.
عشق!!چه واژه ی مضحکی. هر دو نفری رو که با هم میبینم تو دلم به این حالشون می خندم، به این توهمی که یه نفر تو رو از خودشم بیشتر میخواد.
اگه عشقی وجود داشت، اگه قولات راست بود، اون روز کذایی که من مریض بودم تنهایی دانشگاه نمی رفتی که اون نامرد بهت بزنه و من تا ابد چشم به راهت بمونم.
تو با من چیکار کردی؟؟؟؟ چرا سهمم از دیدنت شده پنج شنبه ها ؟ چرا انقدر تصویرت رو اون سنگ لعنتی بهم دهن کجی میکنه؟ چرا نموندی پیشم.
درباره این سایت