امروز تولد خواهرم بود، از صبح کلی به خودم رسیدم و بهترین لباسم رو پوشیدم.
خواهرم میگفت عالی شدی، شیطون میخوای من به چشم نیام؟
خندیدم و تو دلم گفتم حیف هیچوقت به چشمِ اونی که باید، نیومدم.
عصر که شد مهمون ها یکی یکی اومدن، خواستم درو ببندم که باهاش روبرو شدم. فکر کردم مثل همیشه توهم زدم اما نه.انگار واقعا خودش بوداما آخه اون که قرار نبود بیاد.
خودمو زدم به کوچه علی چپ و دعوتش کردم بیاد تو، سرشو انداخت پایین و وارد شد. تو کل مهمونی زیر چشمی نگاهش کردم، مثل همیشه جنتلمن و سر به زیر بود.
بعد از شام، موقع خداحافظی که شد، خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم تا دلم منو لو نده، اما نشد.
پدربزرگم صدام کرد و گفت بیا تا ببوسمت.
دوباره دیدمش، به همه دست داد و خداحافظی کرد.من اما سرم رو پایین انداختم تا نیاد سمتم.
همه رفتن، چشم هامو بستم و دست تو موهاش کشیدم.
+متن رو خودم نوشتم، شاید بشه یه تیکه از یک رمان.
++من اصلا خواهر ندارم، پس متن کاملا ساخته ی ذهن منه:)))
درباره این سایت