دیشب بعد از افطار همسرم رفت یکم خرید کنه،تو آشپزخونه بودم که یک دفعه همه جا تاریک شد.

از ترس زبونم بند اومد و حتی نتونستم جیغ بزنم، فقط خودمو سریع رسوندم پذیرایی و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم و تند تند به همسرم زنگ زدم و گفتم: برقا رفته،فقط بیا. و گوشیو قطع کردم.

تمام اون ده دقیقه ای که تنها بودم وحشت زده زل زدم به دیوار روبروم و لرزیدم.

همسرم که اومد دیگه چیزی نفهمیدم، بغضم ترکید و گریه کردم. سرم گیج رفت، دیدم دنیا داره دور سرم می گرده و از حال رفتم و افتادم زمین. کل بدنم بی حس شد و حتی نمیتونستم حرف بزنم.

بعد یک ربع یکم حالم بهتر شد ولی هنوزم بدنم از یادآوری دیشب داره میلرزه.


از بچگی از دو چیز وحشت داشتم: تنهایی و تاریکی. و دیشب وقتی که تنها بودم، تاریک شد و این برام عین مرگ بود.

محاله تو یه اتاق تنها باشم و چراغش خاموش باشه، حتی تو روز. وقتی چراغ روشن باشه میتونم تا چند ساعت تنهایی رو تحمل کنم اما امان از تاریکی.

حتی وقتی دورم شلوغ باشه هم می ترسم و با ترس اطرافمو نگاه میکنم.

+ بچه که بودم کرم کتاب بودم و مامانم هر وقت میخواست چیزی بهم یاد بده، یه کتاب قصه با اون موضوع برام میخرید.این کتاب رو هم برای درمان ترسم از تاریکی خرید ولی من از این کتاب هم می ترسیدم، چون روش نوشته بود تاریکی:|

                    


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نرم افزار مدیریت ارتباط با مشتری - CRM Annie Susan تعمیر آسانسور کناف دکوراسیون عشق من یالیتنا کنامعک یابــــن فــــــاطمه آشپزی