با حیرت به تصویر زنِ درون آینه نگاه میکرد، موهای شانه نخورده، چشم های پف کرده از گریه، چهره ی بی رمق.

صورتش را طوری لمس می کرد که گویی صورت یک غریبه را

تصویر آینه پیچید و پیچیددخترکی شاد با لبخند مستانه روبروی آینه ایستاد، لباس هایش مرتب و خوش رنگ.دخترک خم شد و آرام زمزمه کرد: دوستم داره، میگه از همه خوشگل ترم بوسه ای فرستاد و رفت.

طاقتش طاق شد و اشک هایش روان. خواست از خانه بیرون برود شاید حالش بهتر شود.دستش به دستگیره ی در خشک شد.

در باز شد و آدم ها آمدند و اثاث چیدند. دوباره آن دخترک با خنده های مسخره اش. باورم نمیشه اینجا خونه ی ماست،برای ما دو تا.

گوش هایش را گرفت تا صدای شادی آن دخترک نچسب را نشنود.

تصمیم گرفت کمی بخوابد تا ذهنش آرام شود. روی تخت خوابیده بود. در دل قربان صدقه اش رفت،دستش را دراز کرد تا طره ی پریشان را از پیشانی یارش کنار بزند امازمزمه ها شروع شد.آرام آرام به فریاد بدل شدند.

صدا آشنا بود،همان صدای گرم و مردانه ی دوست داشتنی اشاما حرف ها نه. غریبه بودند.

ترسید.بغض کرد.این اتاق بوی ناامنی میدهد.باید فرار کند از این فضا.

عقب عقب از اتاق خارج شد. به سمت اتاق کارش دوید.

جلوی در اتاق مبهوت شد. همان زنِ غمینِ درونِ آینه بود. روبروی کتابخانه ایستاده و بی صدا اشک می ریخت.

دیگر مهلت فرار نبود. همه چیز را بخاطر آورد.زانو زد، اجازه داد اشک تطهیرش کند از کینه و نفرت.

چمدانش سبک تر از همیشه و دلش خالی تر.کفش هایش را می پوشد. کلید. نه، دیگر به آن احتیاجی ندارد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

amir Amy انشابیست نكته نگار اتانول پرواز منتو Greg