من یه دیوونم.
بعضی روزها، نلیِ عاشقِ پزشکی رو کنار میزنم و بی توجه بهش سعی میکنم زندگی کنم غافل از این که اگر اون عشق نباشه زندگی برام معنایی نداره.
این جور مواقع، سعی می کنم دنیا رو بگردم و آدمای جدید پیدا کنم یا هدف های راحت تری رو انتخاب کنم اما خیلی زود می فهمم راهِ من،این نیست.
تو این حالت معمولا مرور وبلاگ ها رو شروع می کنم. امروز نوشته های دکتر زیر زمینی بهم تلنگر زد.
خوشحالم که خیلی زود به خودم اومدم و نلیِ عاشقِ پزشکی رو در آغوش کشیدم.
حقیقتا دلم براش تنگ شده بود و چه حیفه اگه این عشق رو تو بیست و یک سالگیم تنها بذارم.
+خوشحالم که بارون با شهرمون آشتی کرد و کسی چه میدونه که من چقدر از صدای غرش رعد و برق لذت میبرم و مستِ عشق میشم
درباره این سایت