می دونید من تو دنیای واقعی خیلی تنهام، از وقتی پشت کنکوری شدم تنهاتر هم شدم.
شاید یکی از بزرگترین دلیل هایی که وب ساختم، فرار از همین تنهایی باشه.
الان که همسرمم کنارم نیست این احساس تنهایی بیشتر شده،۲۴ساعت تو وبم هستم. دوست دارم صحبت کنم،با همه.
خیلی کار دارم اما حوصله ی انجام دادنشون رو ندارم.
امشبم با بابام بحثم شد و اعتصاب غذا کردم،الان خیلی گشنمه
نگید باباته صلاحت رو میخواد و اینا،چون از موضوع خبر ندارید.
یه اخلاقی که دارم اینه فقط تا قبل از گریه کردن،می تونم با یه نفر قهر باشم یا ازش دلخور باشم،الانم گریه کردم و سبک شدم.
حالا از دست بابام ناراحت نیستم ولی خب اون که اخلاقش مثل من نیست،می ترسم برم پیشش بخواد موضوع رو یادآوری کنه و دوباره بحث پیش بیاد.
تو دعواها حافظه ام مثل ماهی گلی میشه،برای همین هیچوقت درک نمی کنم چجور کسی میتونه قهر بمونه یا کینه به دل بگیره.
الانم خیلی ریلکس لم دادم و لبخند به لب دارم تایپ می کنم:)))
وقتی ناراحتیم رو می نویسم خیلی زودتر آروم میشم.
درباره این سایت