تصمیم گرفتم بیوگرافیمو بنویسم،البته خلاصه و بیشتر حالات روحیمو بگم:)
این قسمت خاطرات قبل از دبستان:
با اینکه دختر بودم اما بیشترِدوستام پسر بودن و بازی های پسرونه رو به خاله بازی و عروسکام ترجیح میدادم، رییس محله بودم و همه ی پسرای محله چند بار ازم کتک خورده بودن و حسابی ازم حرف شنوی داشتن.
با پسرای محل،مسابقه میذاشتیم که کی میتونه مسافت بیشتری رو با دوچرخه تک چرخ بره و من همیشه برنده بودم،این وسط خیلی میفتادم ولی انقد مغرور بودم که بلند میشدم و سوار به دوچرخم به خونه میرفتم،وقتی به اتاقم میرسیدم تازه میفهمیدم چقدر درد دارم.
عاشق ارتفاع بودم،هر جا نردبون یا درخت میدیدم ازش بالا میرفتم و از اون بالا، زل میزدم به زمین،اینکار هنوزم برام آرامش بخشه.
کلاس نقاشی میرفتم و وقتایی که تنها بودم همیشه نقاشی میکردم یا خودمو با کتاب داستانام مشغول میکردم، نقاشیم انقدر خوب بود که تمرینای همکلاسیم که دانش آموز بود رو هم من میکشیدم:/
عاشق کتاب بودم و بهترین هدیه برای من،کتاب بود.
تو خاله بازی ها همه مثلا زن و شوهر میشدن ولی من پسرا رو تو بازیم راه نمیدادم و همیشه خودم بودم و یه عروسک به اسم”سوسنکه دخترم بود، تو بازی همیشه سوسن رو میذاشتم خونه و تنهایی میرفتم گردش
اونموقع برای اولین بار باغ وحش رفتم و تصمیم گرفتم برای خودم یه باغ وحش کوچیک بسازم،همه ی بچه های محل رو بسیج کردم برام حیوون پیدا کنن:))
حیوونای باغ وحشم اینا بودن: مگس، انواع کرم، جوجه کفتر و جوجه مرغ،قورباغه، ماهی ،لاک پشت دی:
از بچگی عاشق سنگام،هرجا میرم یادگاری سنگ میارم،یه مخفیگاه داشتم پر از سنگ بود، اون زمان به نظرم سنگ مرمر گرون قیمت ترین سنگ دنیا بود.
+اگه خوشتون اومد بقیش رو هم مینویسم اگرم بد بود که خب ادامش نمیدم:))
درباره این سایت