اینم وصف حالم از زبون حضرت حافظ :
گلبنِ عشق میدمد ، ساقی ! گلعذار کو؟ بادِ بهار میوزد ، باده ی خوشگوار کو؟
هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی گوشِ سخن شنو کجا دیده ی اعتبار کو؟
مجلسِ بزمِ عشق را غالیه ی مراد نیست ای دمِ صبحِ خوش نفس،نافه ی زلف یار کو؟
حُسن فروشیِ گلم نیست تحمل،ای صبا! دست زدم به خونِ دل ، بهرِ خدا نگار کو؟
شمعِ سحرگهی اگر لاف ز عارضِ تو زد خصم زبان دراز شد ، خنجرِ آبدار کو؟
گفت : «مگر ز لعلِ من بوسه نداری آرزو؟» مُردَم از این هوس ، ولی قدرت و اختیار کو؟
حافظ اگرچه درسخن خازنِ گنجِ حکمت است از غمِ روزگارِ دون ، طبعِ سخن گزار کو؟
اگه این سوال رو ازم بپرسید میگم بستگی داره.
یه روزهایی که میری تو پیله ی تنهاییت و نمیخوای کسی کنارت باشه، غربت خوبه. روزهایی که با شهر و فرهنگش آشنا میشی خیلی خوبه، مثل یه دنیای جدیده که هی کشفش می کنی و تموم نمیشه.
اما نگم از بقیه ی روزها
روزهایی که مریض میشی و همسرت هم سرکاره و کسی نیست برات سوپ داغ بیاره و ازت پرستاری کنه روزهایی که دلت خونه ی بابا رو میخواد و نمیتونی بری، فقط زل میزنی به تقویم و روزهای ندیدنشون رو میشماری. روزهایی که زنگ میزنی و میفهمی آدمای خوب زندگیت مهمونی دورهمی گرفتن و دلت پر میکشه برای دیدن تک تکشونروزهایی که کمک لازم داری و کسی کنارت نیست وقتی کم میاری و دنبال شونه های پدرت و آغوش مادرت می گردی و چیزی جز سر زانوهات نصیبت نمیشهوقتی به تو و همسرت ظلم میشه و کاری ازت برنمیاد جز غصه خوردن.
وقتی تو غربت باشی، تقویم رو میذاری جلوت و برنامه ریزی میکنی که کی بری دیدن خانوادت
وقتی تو غربت باشی به همه ی دوستات که آخرهفته ها جمع میشن خونه ی پدریشون حسودیت میشه.
وقتی تو غربت باشی یه روزهایی هیچ جایی رو نداری که بری، هر کدوم میشینید یه گوشه و با بغض زل میزنید به عکس عزیزاتون.
وقتی تو غربت باشی با رفتن هر مهمون ، چشمات پر میشن و انگار تیکه ای از قلبت هم باهاشون میره.
وقتی تو غربت باشی باید قوی باشی، انقدر قوی که وقتی پشت گوشی صدای پدر و مادرت رو میشنوی بغضت رو قورت بدی و بگی همه چیز خوبه. یا وقتی بعد از چند ماه می بینیشون، حواست باشه که نفهمن چقدر از دوریشون اذیت شدی و اشک هات رو یواشکی تو اتاق بریزی.
غریب که باشی، یه روزهایی تو اوج خوشی، بغض میکنی و دلت میگیره
امروز دقیقا 40 روزه ندیدمشون، تقویم آبان رو گذاشتم روبروم و با ذوق برای دیدنشون برنامه ریختم ظهر به همسرم زنگ زدن و همه ی برنامه هام بهم ریخت حالا با یه بغض سنگین زل زدم به تقویم و میگم: خدایا درستش کن
ساعت 4 صبحه، نیم ساعت پیش با گریه ی امید بیدار شدم. طبق هر شب، گشنه اش بود،شیرش رو خورد و خوابید.
1- یه بار من و همسرم خواستیم خودمونو تحویل بگیریم یه عالمه چیپس و پفک خریدیم، چون من عاشق بال کبابم رفتیم بال مرغ بخریم.
تا گفتیم بال مرغ میخوایم، مرغ فروشه یه نگاه به پلاستیک چیپس انداخت یه نگاه به بال مرغ، یه لبخند ملیح زد،گفت: ایول شما هم؟!
ما :|||
2-دیروز دوست همسرم با پسر خوشمزه ی 1سالش اومد دم در، به همسرم گفتم پسرش رو بیاره خونه ببینمش. تا گذاشتمش زمین همه ی اتاقا رو گشت و تا چشمش به عروسک ببعیم افتاد بامزه گفت: بع بع:)
من مردم براش.
کف آشپزخونه حدود 5 سانت بلند تر از پذیراییه، پسر خوشمل دم آشپزخونه وایساده بود و نمی تونست بیاد پایین، مظلوم دستاشو دراز کرد سمتم که کمکش کنم ^__^
وقتی رفت انگار رنگ از خونمون رفت خلاصه خواستم بگم بچه روح خونه است، مزه ی شیرین زندگیه:)
5- به همسرم میگم شنیدی97/7/7 صف زایمان شلوغ شده بود چون همه میخواستن تو این تاریخ رند بچشونو به دنیا بیارن؟ با نگرانی میگم:اینو که از دست دادیم، نظرت واسه99/9/9 چیه؟
بعد چند دقیقه با خوشحالی میگم: آخ جووون لازم نیس عجله کنیم، تا 12/12/12 هر سال یه روز تاریخ رند هست، پس فعلا دونفره میمونیم:)))
6- تو نوبت دندون پزشکی نشسته بودم و بازی پرسپولیس رو نگاه می کردم، یهو چشمم خورد به کسی که اون سمت سالن نشسته و روپوش و دستکش تنشه. گفتم شاید توهم زدم.
نیم ساعت بعد که بازی تموم شد نوبتم رسید و با تعجب دیدم همونی که تو سالن بود، اومد بالاسرم:))
اصلا تا فهمیدم پرسپولیسیه معطل شدنم یادم رفت:)))
7-تو آگهی دیوار یه DVD درسی که لازم داشتم رو پیدا کردم و با همسرم رفتیم به آدرسش. موقع خداحافظی آقاهه به همسرم گفت: این جزوه رو پارسال200 خریدم اما چون پسرم قبول شد رایگان رو DVD میدمش ایشالا دختر شما هم قبول بشه:|
همسرم رنگش پرید گفت: مرسی ولی این خانو.
تو ماشین همسرم حرص میخورد میگف یعنی قیافم انقدر بزرگتر از خودمه؟! منم که انقدر خندیدم از حال رفتم، به همسرم میگم الان تو دلش میگه بیچاره دختره، شوهرش هم سن باباشه:))
+ میگن من بیبی فیسم و سنم به چهره ام نمیخوره(البته دوستایی که منو دیدن باید بگن درسته یا نه)، شاید دلیل اشتباهش این بود، چون همسرم فقط 6 سال از من بزرگتره.
8-اینم از پستی که تو پست قبل گفتم:)
مرسی از همتون حالم بهتر شد و تصمیم گرفتم این پست رو منتشر کنم:)
+ یادداشت رمزی که دیروز به عنوان پیش نویس پست جدیدم نوشتم، هنوز کنار دستمه اما دستم به نوشتنش نمیره چون پر از خوشحالیه و من الان پر از غمم:(
امسال، اولین محرمی هست که تو شهر غریبم. چند شب اول چون کسی رو نمی شناختم تمایلی برای هیئت رفتن نداشتم و خونه موندم.
بعد چند روز، یکی از همکارای همسرم زنگ زد که خانوادگی با هم بریم هیئت، همین یخ منو برای بیرون رفتن شکست.
اینجا هر قومیتی هیئت جداگونه داره و به زبون خودشون عزاداری می کنن. اون شب هیئت لرها رفتیم ولی چون نوحه ی لری می خوندن من خیلی متوجه نمی شدم واسه همین از شبای بعد تقسیم شدیم و همسری رفت هیئت لرها و منم رفتم هیئت ترک ها:)
شب اول که رفتم هیئت ترک ها، خیلی احساس تنهایی می کردم چون نه کسی رو می شناختم و نه بلدم ترکی حرف بزنم و اونجا حتی بچه ها هم ترکی حرف می زدن.
ولی انگار دعاهای پارسالم برآورده شدن و من به طرز عجیبی الان با 90درصدشون دوستم:)))
دیگه عادت کردن که با من ترکی حرف بزنن و فارسی جوابشونو بدم.
دیشب مراسم نبود ولی همه مون رفتیم هیئت و تا 12شب حرف زدیم با هم، هیچ کدوم دوست نداشتیم برگردیم خونه:)
کاش این شبا بازم ادامه داشت
پارسال یکی از بزرگترین آرزوهام پیدا کردن دوست بود و حالا؟ یه عالمه دوست تو سن های مختلف دارم.خدایا شکرت،بوس بوس:**
+ اینجا یه رسم خوبی که دارن اینه که صبحونه ی نذری میدن و ما به این بهونه، از 8 صبح با همیم:)
++تو همه ی لحظه ها یادتون بودم و براتون دعا کردم.
+++امروز یکم قالبو دستکاری کردم ولی بیشتر از این نتونستم درستش کنم، هر کی میتونه کمکم کنه فونتو عوض کنم.
همزمان هم دارم آرشیو رو تکمیل میکنم، دونه دونه عکس ها و لینک ها رو به پستا اضافه می کنم و اونایی که ناقص منتقل شدن رو کامل می کنم، ولی چقدر سخته:(
بعدا نوشت: یه دنیا ممنونم ازBکمپلکس عزیز که کمک کرد فونت رو درست کنم:))
دوست خوبم، هاتف، به مناسبت روز وبلاگ نویسی فارسی با من یه مصاحبه انجام داده که امیدوارم بشنوید و لذت ببرید:)
این مصاحبه به من که خیلی چسبید و کلی کیف کردم، خوشحال میشم بشنوید و نظر بدید.
+ من سعی کردم برای همه آدرس جدید رو بفرستم، اگه کسی رو فراموش کردم، بگه تا براش بفرستم، چون احتمالا جمعه این وبلاگ رو کامل میبندم.
++تیتر از سید علی صالحی
+نیلوفر جان نمیتونم ایمیل بفرستم،اگه میشه یه راه دیگه بذار تا آدرس رو برات بفرستم.
۱. وبلاگ نویسی رو چطوری و از چه زمانی شروع کردین. از حال اولین پستتون بگین و اگر میدونین روزش رو هم بنویسین. حال و هوای اون روزها رو بگین.
اولین بار سال ۸۹ تو جلسه های انجمن اسلامی، با وبلاگ آشنا شدم. اولین وبلاگم رو همون سال نوشتم فکر کنم اسمش" دلنوشته های من" یا همچین چیزی بود که توش متن هایی که گه گاهی می نوشتم رو پست می کردم.
خیلی برام جالب بود، انگار دریچه ی یه دنیای جدید به روم باز شده بود. سعی می کردم بیشتر بنویسم تا دوست پیدا کنم که متاسفانه اون سال ها هیچ دوستی پیدا نکردم
۲. وبلاگ نویسی آیا چهارچوب خاصی داره؟ آیا باید به یک قواعدی پایبند بود یا خیر؟ نظرتون رو بگین.
نه، به نظرم فقط میتونه یه قانون داشته باشه: خودت باش هر چقدر خوب، هر چقدر بد.
۳. مخاطب هدف شما معمولا کیه ؟ برای کی می نویسین؟ (مخاطب خاص منظورم نیست. خوانندگان وبلاگ منظورمه.برای کدام دسته از خوانندگان می نویسین).
مخاطب اصلیم خودمم، شاید بیشتر وقت ها می نویسم تا یه چیزایی رو به خودم گوشزد کنم.
۴. وضعیت فعلی وبلاگستان رو چطور می بینین؟
نظر خاصی ندارم، هم خوبه هم بد. خوب چون قلم ها خیلی قوی تر از گذشته ان، بد چون دورویی بین بلاگرا زیاد شده.
۵. فکر می کنین برای جلوگیری از کپی کردن چکار میشه کرد؟ آیا مشکلی با کپی شدن دارین؟
هیچ کاری به جز وجدان داشتن.
من چیز خاصی نمینویسم اما چون دلنوشته هام هستن، خیلی ناراحت میشم کسی کپی کنه.
۶. آیا شبکه های اجتماعی دشمن وبلاگ نویسی ان؟ به نظر شما چه تاثیری روی وبلاگ داشته؟
آره، چون دسترسی و کار باهاشون راحت تره مخاطب رو از وبلاگ دور می کنن.
به نظرم رونق وبلاگ رو کمتر کردن و کسی دیگه حوصله ی متن های طولانی رو نداره.
۷. وبلاگ نویسی چه اثری روی زندگی شخصی تون گذاشته؟ بیشتر در موردش بنویسین؟
تحول خیلی بزرگی تو زندگیم ایجاد کرد، کمکم کرد از بحران های روحیم راحت تر بگذرم و درس های زیادی بگیرم.
۸. قدرتمند ترین زمانتون توی وبلاگ نویسی به نظرتون کی بوده و به نظر شما چه چیزی قدرت حساب میاد؟ بر اساس چه مبنایی این فکر رو می کنین؟
فکر کنم چند ماه اولی که این وبلاگ رو نوشتم. شاید قدرت یعنی اینکه وقت بیشتری بذاری و فید بک های خوبی بگیری و ارتباطت با بقیه قوی تر باشه.
چون حس میکنم وبلاگ مینویسیم تا کسایی رو پیدا کنیم که هم فکرمون باشن و درکمون کنن، پس هر چقدر این ارتباط قوی تر باشه، وبلاگمون قوی تره.
۹. چقدر نظرات وبلاگ و آمارتون براتون مهمه (چه محتوایی چه تعدادی)؟ کامل توضیح بدین.
نظرات از نظر محتوا، برام مهمن، دوست دارم نظر مخاطبم رو بدونم، خیلی وقت ها کمکای خوبی بهم شده.
۱۰. وبلاگ چه چیزی رو به شما داد و چه چیزی ازتون گرفت؟
وبلاگ قدرت بیان و دوستای خوبی رو بهم داد و تنهایی و انزوا و اعتماد به آدم ها رو ازم گرفت.
۱۱. مشکلاتی که سر راه وبلاگ نویسی هست چیه؟
اینکه گاهی دلسرد میشی یا تو شلوغی های زندگی از وبلاگ فاصله میگیری، گاهی مجبور میشی خود سانسوری کنی.
۱۲. جذابیت وبلاگ ها و وبلاگ نویسی توی چیه؟
میشه دنیا رو از دید آدم های مختلفی دید و انگار جای همه زندگی می کنی:)
۱۳. چی نگه تون داشته که نوشتن وبلاگتون رو ادامه میدین؟
تهدید های هاتف
۱۴. دوست خوبی از وبلاگ پیدا کردین؟ چقدر باهاش صمیمی شدین؟
آره، دوستای زیادی پیدا کردم که مثل خواهر برام عزیزن، تا حد خیلی خیلی زیاد:)))
۱۵. آرزو و ایده آل شما در وبلاگ و وبلاگ نویسی (چه خودتون چه دنیای وبلاگ نویسی) چیه؟ بنویسین.
آرزوم برای خودم اینه که بتونم یه روز یه وبلاگنویس حرفه ای بشم و برای دنیای وبلاگنویسی هم اینه که اتفاقای هیجان انگیزتری براش بیفته:)
منبع:blog.hatef.click
چند شب پیش، با دختر خالم سوار کشتی صبا (همون اژدهای خودمون) شدم، از ترس تمام مدت چشمام رو بسته بودم و جیغ میزدم و دو دستی دختر خالم رو چسبیده بودم.
فردا شبش، دوباره سوار شدیم. قبل از حرکت، متصدی دستگاه اعلام کرد چون تو این دور،به جز شما دو نفر( من و دخترخالم)، همه پسرن میخوام تند تر از دورای دیگه برم و اگه می ترسید پیاده بشید، بعدشم اومد جلو و گفت خانوم شما دیشب خیلی ترسیدی، اگه میخواید دور بعد سوار بشید.
حقیقتش بهم برخورد و گفتم نه نمی ترسم و میشینم:|
واقعا تند رفت اما برای اثبات اینکه نمیترسم دستامو میاوردم بالا که نشون بدم حتی از میله ها نگرفتم و اصرار میکردم دوباره دوباره:|| و متصدی هم نامردی نکرد دوباره سرعتو بیشتر کرد:|
دور دوم همه خانوما یه طرف نشستیم و پسرا هم یه طرف، یکی از دخترا با پسرا کل انداخت و بحث افتاد که دخترا می ترسن و برای اثبات اینکه ما نمی ترسیم چی کردم؟!
سرپا وایسادم و دست زدم و ادای افتادن رو درآوردم و دور سومم به همین ترتیب نشستم:)
چشمای متصدی چهار تا شده بود
اینو گفتم که به چی برسم؟ به اینکه من همیشه در برابر موضوعات و مسائل همینم، یا صفره صفر یا صده صد.
مثل شب اول که صفر بودم و حتی جرات نگاه کردن رو هم نداشتم و مثل شب دوم که با غرغر پیاده شدم و صد بودم.
من آدم تعادل نبودم، بلد نیستم. تو روابطمم همینم، یا از یکی خوشم میاد یا بدم میاد، یا با یکی دوستم یا نیستم.
حالا که فکر میکنم شاید تو درسم صفر بودم، شاید لازمه بهم بربخوره و صد بشم.
+ اشتباهی پست رو نصفه نیمه انتشار دادم، معذرت:)))
خانواده ی شهید بودن به حرف راحته ولی تو عمل
دایی جانم سی سال مفقود الاثر بود، هم رزماش میگفتن شهید شده ولی پدربزرگ و مادربزرگم هیچوقت باور نمی کردن، میگفتن اسیر شده بر می گرده.
اسرا هم برگشتن و دایی من نیومد.
از ساعت 11شب به بعد، به پدر بزرگ و مادربزرگم زنگ نمی زدیم چون چشم به راه داییم بودن و با هر زنگِ نیمه شب، قلبشون تند میزد.
بنیاد شهید 3 بار مجلس ترحیم گرفت ولی بازم باور نکردن، نمیخواستن که باور کنن.
با اصرار زیاد بعد بیست و چند سال، بالاخره پدربزرگم اجازه داد یه سنگ قبر خالی تو گار شهدا، به یاد داییم بذارن.
از اون سال،اوضاع بدتر شد. دیگه جرات نمی کردیم از شهدای گمنام حرف بزنیم، جرات نمی کردیم اخبار نگاه کنیم که مبادا بگه جایی شهید گمنام آوردن.
با دیدن هر شهید گمنام پدربزرگ و مادربزرگم قلبشون از جا کنده میشد که نکنه پسر ماست که میره یه شهر غریب.
مادربزرگم سر مزار هر شهید گمنام که می رفت مثل پسر خودش قربون صدقه اش می رفت و براش لالایی می خوند.
سی سال که گذشت، یه روز سرد پاییزی خبر اومد که داییم برگشته، نشونش پلاکشه و شماره پلاکی که هم رزماش سی سال زمزمه کردن تا یادشون نره.
وقتی رسیدم خونشون، مادربزرگم بغلم کرد، میگفت بگو گریه نکنن، پسرم برگشته، گل پسرم اومده براش عروسی بگیرم.
خاله ام خنچه ی عقد خریده بود براش، حنا آماده کردن، کِل می کشیدن.
وقتی داییم اومد، براش قربونی کردن، همه ی شهر به استقبالش اومدن.
روز خاکسپاری برام خیلی عجیب بود، حتی من که داییم رو ندیده بودم دلم براش تنگ بود. جمعیتی که اومده بودن قابل توصیف نبود، شوق و غروری که تو چشمای پدربزرگم بود.آرامشی که تو چهره ی مادربزرگم بود. غمی که رو دوش خواهراش سنگینی می کرد.تنهاییِ برادرش.
پدربزرگم گفت خودم باید پسرمو تو قبر بذارم. ما می ترسیدیم اگه ببینه از گل پسرش چیزی نمونده بلایی سرش بیاد اما. پدربزرگم اشک هم نریخت، فقط گفت: خوش اومدی پسرم.
اما نگم از بعد اون روز.امید تو دل پدربزرگ و مادربزرگم مرد.کمرشون خم شد. پدربزرگم روز به روز ضعیف تر شد و آخرش، مهمون داییم شد.
سخته سی سال منتظر پسر ۱۷ساله ات باشی و آخرش فقط از رو پلاک بشناسیش.
سخته به خاک بسپاریش در حالی که یه دل سیر نگاش نکردی.
سخته پسر رعنات رو بفرستی و یه قنداقه تحویل بگیری.
+ فیلم های اون روز رو نگاه میکنم و اشک میریزم، کاش یک بار می دیدمت دایی.
دیشب ساعت یک رفتم سراغ دختر خاله ام و با هم رفتیم خونه ی مادربزرگ.
بساطمون رو جمع کردیم و به اتاق خرپشته کوچ کردیم، دیدیم حیفه تو این هوا، زیر سقف بمونیم و راهی پشت بوم شدیم.
همزمان با صدای محسن ابراهیم زاده ،موهامون با نسیم، به رقص دراومدن و ما شدیم شاهزاده های نیمه شبِ پشت بوم؛)
شهاب سنگ دیدم و چشمام رو بستم و دعا کردم برای خودم و دختر خاله.
با طلوع آفتاب، دیوونگی هامون جون گرفتن و پشت بوم و آسمونِ سر صبح، آتلیه ی مخصوص ما شدن.
ساعت ۷ از سرما لرزیدیم و فرار کردیم تو اتاق و تا ظهر خوابیدیم:))
+ خدا از این سرخوشی ها قسمت همه تون کنه و برای ما هم تکرارش:))
تظاهر کردن و لبخند زدن و با سیلی صورت رو سرخ نگه داشتن دردناکه.
سخته از درون متلاشی باشی و ظاهرت، دل بسوزونه.
کاش میشد دست خودم رو بگیرم و برگردم عقب برم پیش نلیِ بی تجربه و بزنم توی گوششیا برم به آینده و ببینم این کابوس تموم شده.
این برهه از زندگیم خیلی بد و سخت و مزخرفه.
هر روز بی حس تر و بی روح تر از قبلم و قلبم مچاله میشه از این همه دور شدن از رویاهام و هر روز من، سوگوار آرزوهای نلیِ ۱۸ ساله ام.
وبلاگ هاتف جزو وبلاگایی هست که هیچوقت دست خالی ازش بیرون نمیای، همیشه حرفی برای گفتن و چیزی برای آموزش، داره:)
تو این پست، هاتف تصمیم گرفته به ما بلاگرا، یه سری آموزش برای کد قالب و . بده که خودکفا بشیم، برای شروعش هم به ۷۰ تا لایک نیازه، پس دست بجنبونید :))
+ قالب جدید رو هم از این سایت هاتف برداشتم که زحمت کشیده و این قالب های گوگولی رو برای بیان در دسترس قرار داده:))
امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم
هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!
هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟
مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!
گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|
چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||
چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیبه، تصور اینکه من بخوام کسی رو به این دنیا اضافه کنم و مسئولیتش با من باشه!!!
مشکلات مردها، به چیزهایی مثل نژاد، پول و شغل برمیگرده؛ اما مشکل اصلی زن ها
فقط حول یه موضوع می گرده:
آن ها (زن) به دنیا آمده اند.
اوریانا فالاچی
_____________________________________________
حالِ این روزهام؟ بد، بدون هیچ دلخوشی.
چرا باید دختر به دنیا بیام؟ چرا تو این کشور؟ چرا تو این زمان؟
تو این کشور یه دختر، یه زن هر چقدر هم مستقل باشه و تلاش کنه بازم جزو املاک شخصی مردها حساب میشه.
تا وقتی بچه است میگن دخترِ باباشه، بزرگتر که میشه میگن کاش یکی بیاد بگیرش، شوهرش خوب باشه میگن شانس داشته، بد باشه میگن تقصیر خودشه زنِ زندگی نیست، بخواد جدا بشه میگن نه حداقلش اینه سایه اش بالاسرته جدا نشو، وقتی مطلقه بشه انگار مرض واگیر دار گرفته همه ازش دوری میکنن، اگه شوهرش بمیره بعضی جاها با اموال شوهرش میرسه به برادر شوهرش و بعضی جاها باید بسوزه تا بچه هاشو بزرگ کنه و غلط میکنه به ازدواج فکر کنه باید تا عمر داره یاد شوهر مرحومش باشه!
اگرم شوهر نکنه که میشه دختر ترشیده ای که بوی ترشیدگیش محل رو برداشته.
قانون چی میگه؟ قانونی که مردها نوشتنش مگه میشه که به نفع زن ها باشه؟
قانون میگه بدون اجازه ی بابات و بعد ازدواج شوهرت، حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری، چه برسه از کشور خارج بشی!
دختر باید قبل تاریکی خونه باشه و پیش چشم های غم زده اش آقا داداشش ساعت ۹ شب ماشین رو برداره و تا نصفه شب بره خوشگذرونی.
و هزار هزار ظلم دیگه ای که بخاطر چیزی که مقصرش ما نیستیم، بهمون میشه.
انگار مهم ترین دلیل برای این همه زجر، یک چیزهاینکه ما دختریم.
امروز تولد خواهرم بود، از صبح کلی به خودم رسیدم و بهترین لباسم رو پوشیدم.
خواهرم میگفت عالی شدی، شیطون میخوای من به چشم نیام؟
خندیدم و تو دلم گفتم حیف هیچوقت به چشمِ اونی که باید، نیومدم.
عصر که شد مهمون ها یکی یکی اومدن، خواستم درو ببندم که باهاش روبرو شدم. فکر کردم مثل همیشه توهم زدم اما نه.انگار واقعا خودش بوداما آخه اون که قرار نبود بیاد.
خودمو زدم به کوچه علی چپ و دعوتش کردم بیاد تو، سرشو انداخت پایین و وارد شد. تو کل مهمونی زیر چشمی نگاهش کردم، مثل همیشه جنتلمن و سر به زیر بود.
بعد از شام، موقع خداحافظی که شد، خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم تا دلم منو لو نده، اما نشد.
پدربزرگم صدام کرد و گفت بیا تا ببوسمت.
دوباره دیدمش، به همه دست داد و خداحافظی کرد.من اما سرم رو پایین انداختم تا نیاد سمتم.
همه رفتن، چشم هامو بستم و دست تو موهاش کشیدم.
+متن رو خودم نوشتم، شاید بشه یه تیکه از یک رمان.
++من اصلا خواهر ندارم، پس متن کاملا ساخته ی ذهن منه:)))
دیشب سر شام بودیم که صدای در زدن شنیدیم، حدس زدیم مثل همیشه پیشی دلش تنگ شده و در میزنه که بریم پیشش.
بعد شام درو باز کردیم تا بهش غذا بدیم و چیزی دیدیم که اینجوریشدیم.
یه موش شکار کرده بود و در میزد که به ما نشونش بده تا ازش تشکر کنیم. میخواست نشون بده چجوری شکارش کرده، موش رو میذاشت یه گوشه بعد میرفت عقب کمین میکرد و میپرید روش.
ده دقیقه این کارو کرد بعد موش رو گذاشت دم در و خودش رفت عقب، یکم نازش کردیم و ازش تشکر کردیم، اومد موش رو برداشت و خوردش:))
دیشب انقدر ذوق کردیم و قربون صدقه اش رفتیم، بهش میگم پیشی یه تار موت می ارزه به صد تا هاپو
+چرا گربه شما شکارش را برای شما می آورد؟
دست کم چهار نظریه مختلف در مورد این رفتار وجود دارد:از ۱۰ صبح که بیدار شدم همش چشمم به ساعت بود و میگفتم الان سر درسای تخصصی هستن خدایا کمکشون کن و کلی دعاشون کردم خصوصا برای مهندس پری:)))
خلاصه که کنکورشون تموم شد و تابستونشون شروع*__*
امیدوارم از خودشون و کنکورشون راضی باشن و تابستون حسابی خوش بگذرونن:))
+تو رو خدا فردا صبح هر ساعت یادم کنید و دعا
تو دعاهاتون تاکید کنید امسال چیزی که میخوام قبول شم و دیگه پشت کنکور نمونم، که سال دیگه اینموقع بگم آخیش دیگه کنکوری نیستم و استرس امتحان داشته باشم:)))
چه بازی ای بود دیشب.
سر پنالتی پرتغال یه لحظه خودمو جای بیرانوند تصور کردم، تمام تنم لرزید. گرفتن پنالتی رونالدو چیز کمی نیست.
طارمی جان آخه چرا فرزندم؟چرااا؟(این فقط یه گله است وگرنه طارمی از وقتی که پرسپولیس بود، بازیکن محبوب منه)
همیشه رونالدو رو بیشتر از مسی دوست داشتم ولی دیشب تا تونستم فحشش دادم:||
کواریشما از کجا پیداش شد آخه؟ لامصب این دو بازی قبلی کجا بودی پس؟ گل طلاییت رو به مراکش میزدی خو:(
بعد از بازی سردرد وحشتناک داشتم و مثل ابر بهار اشک ریختم:(
+حقیقتا هیچوقت نمیتونستم زندگیِ امروزم رو تصور کنم، هیچوقت فکر نمیکردم بمونم پشت کنکور اون هم این همه مدت.
دروغ چرا، حسودیم میشه به همه اونایی که با پول پزشکی میخونن، میرن خارج از کشور و به رویاشون میرسن.
+حس می کنم افسردگی دارم، برای همه کار بی حسم و انگار نه انگار که کنکور نزدیکه . دوست ندارم هیچکس رو اطرافم ببینم، میخوام تنها باشم فقط:(
از وضع خودم راضیم؟ اصلا.
خودمو دوست دارم؟ خیلی کم.
چقدر جای یه دوست تو زندگیم خالیه، چقدر دلم کسی رو میخواست که الان برم کنارش و زار بزنم و درددل کنم.
+متنفرم از همکلاسی قدیمی که هر سال اینموقع پیام میده و میگه امسال برو دیگه نمون و خودش چی میخونه؟ شبانه:| و تنها افتخارش اینه که دوست پسرش پزشکی میخونه :||
الانم چون خانواده ی دوست پسرش فرمودن شهر دانشگاهیت خوب نیس، میخواد دوباره کنکور بده تا نزدیک تهران قبول شه و به من پز میده:| ای خداااااااا
متنفرم از کنکوووور از این نظام آموزشی مسخره که داره عمرمو میخوره.
حالم بده بده بده بده.دوست دارم گریه کنم ولی حتی نمیتونم بغض کنم:(
+دیشب کارت ورود به جلسه رو گرفتم،بعدش رفتم مداد بخرم. مغازه ای که ازش مداد خریدم کنار یه امامزاده ی خیلی معروف تو این شهره، چشمم که به چراغونی امامزاده افتاد بغض کردم، گفتم تو که میدونی من تو این شهر چقدر غریب و تنهام،برام دعا کن حداقل دانشجو بشم وقتم پر بشه،حتی غر هم زدم که آخه من اینجا مهمون شهرتم، حقمه اینهمه تنهایی و ناامیدی؟ حتی تر گفتم تا کنکورمو خوب ندم پامو تو خونت نمیذارم با اینکه خیلی دوست دارم.
+برام خیلی دعا کنید، خیلی فشار رومه خیلی:'(
+بازی رو هم میبریم دیگه،گفتن نداره که.
جام جهانی فوتبال هر چهار سال یک بار است اما . جام جهانی چشم هایت هر لحظه و هر ثانیه.چشمانِ تو مثال توپ و من؟ فوتبالیست بیچاره ای که انقدر دنبال توپ دویده که دیگر نایی ندارد. یا اصلا من آن تماشاچی خسته ای که با تمام دارایی اش بلیط بازی ها را خریده به امید آن که بازیکنی توپ را به سمتش شوت کند و بالاخره چشم هایت را برای خود کند.
یا نه، چشم هایت مثال تیله های قهوه ای رنگ دوران کودکی ام و من؟ چشم به آن ها دوخته ام تا مبادا در تیله بازی کودکانِ سر به هوا گمشان کنم.
یا. ولش کن، چشمان تو مصداق همه چیز است، چشمانت .آخ از چشمانت.
+ به دعوت آنیا بلایت عزیزم تو چالش شرکت کردم:)
+ تو دوران راهنمایی یکی از دوستام یه متن رو بهم یاد داد که عاشقش شدم و بی ربط به این پست نیست.
All the people say the sky is blue but my sky is brown,
because i see the sky in your eyes
به غیر از عشق، دوستی و زیباییهای هنر، چیز قابل توجه دیگری نمیبینم که بتواند به زندگی معنا بدهد .
ظرافت جوجه تیغی
موریل باربری
+چیز قابل توجه دیگه ای میبینی؟
_ نه،هیچ چیزی نیست. یه سوال.به نظرت بعد مرگ هم تنهایی انقدر آزار دهنده است؟
+ به نظرت بعد از مرگ کلا چیزی آزار دهنده است؟ :(
_ اگه روحمون نمیرهآره
+ خب پس اگه اینجوریه لابد تنهایی ام آزار دهنده است دیگه♀️
_ اوهوم، تنها دلیل خودکشی نکردنم همینه:(
حداقل الان کتاب و هنر و موسیقی هست.
+ ای بابا خودکشی چیه دیگه جیزه می میریدا:)) حیف نیست؟ دنیا قشنگه، نور داره. صبحا گنجشکا میخونن. طعم گیلاس کیا رستمی رو جهت رهایی از اینگونه فکرها توصیه میکنم^^
_ میذارمش تو لیستمرسی، ببخشید شبت رو تاریک کردم عزیزم.
+ چه ببخشیدی بابا، الان که صبحه.شبم که ذاتش تاریکیه:)
فیلم یکم کنده اما تمام مدت به این فکر کن که یه اثر فاخر میبینی که از کشکی مردن پشیمونت میکنه:))
حدود یک ماه قبل بود که به خودم قول دادم به بی قراری هام غلبه کنم، سخت بود اما تونستم.
حالا چند روزی هست که قول دادم به بی حوصلگی هام غلبه کنم، امیدوارم بتونم.
شما که غریبه نیستید، حالم حال پیرزنی بود که همه ی کارهاش رو به امید مرگ انجام میداد و منتظر تموم شدن پیمانه اش بود.
میخوام حالم حال یه جوون بشه
چرا این رو می نویسم؟ چون ثبت بشن که هروقت کم آوردم یاد این روزام بیفتم.
خودمو مشغول کردم تا مهر بشه، کلی نقشه دارم که امیدوارم خوب پیش برن.
شما چه خبر؟
همسرم راننده ی ماشین سنگین بود، به من گفت بیا پشت فرمون بشین تا یاد بگیری،بعد از یکم رانندگی یادمون افتاد باید جایی بره و منو خونه پیاده کرد. تنها بودم که داداشم اومد پیشم. مشغول صحبت بودیم که صدای ج و اومد دویدیم تو آشپزخونه و چشمتون روز بد نبینه، نمیدونم کی بادمجون رو با یه عالمه روغن رو گاز گذاشته بود، بادمجونا سالم بودن ولی کل خونه ی ما رو دوده ی سیاه گرفته بود. تند تند وسیله ها رو جمع میکردم که بشورم یهویی از تخت خوابمون یه عالمه آب اومد و بند نمیومد. خونه به گند کشیده شد.
+امیدوارم تعبیرش خیر باشه.
نیستی،نبودنت آزاردهنده ترین درد دنیاست، کاش نبودنت درمان داشت اما دردِ بی درمانم شدی تو.
خودمو تو اتاق حبس کردم مثل قلبم که تو عشق تو حبس شده، در و دیوار اتاق هم نبودنت رو به رخم میکشه اما تنها چاره ام اشکه.اشک و اشک و اشک.اما نه.
تند تند اشکامو پاک میکنم،من نباید گریه کنم.تو عاشق مردای قوی بودی.نباید گریه کنم چون نمیخوام وقت اومدنت تار ببینمت.
آخ.گفتم اومدنت.کاش این محالِ ناممکن،ممکن می شد. اونوقت می دیدی که چجوری جونمو فرش زیر پات می کنم ای بالاترین خواسته ی من.
نمیدونم اینا رو چرا می نویسم.کاش دردم با نوشتن دوا می شد، اونوقت رو کل کاغذای دنیا از تو می نوشتم
+ تیتر از وحشی بافقی
دوست، نامه است
نامه ای که از خدا رسیده است
نامه ی خدا
همیشه خواندنی ست.
عرفان نظرآهاری
______________________________________
به وقت دومین قرار وبلاگی با نویسنده ی وبلاگ امواج وحشی
خیلی خوب بود خیلییییی:)))
انگار یه عمر از آشنایی مون میگذشت و کلی حرف داشتیم
نمیدونم این همه حس خوب رو چجوری ثبت کنم اصن
مرسی محی جووون:**
بازم میگم پاشید برید دوستای وبلاگیتون رو ببینید، هیچ لذتی بالاتر از این نیست:)))
*به من خیلی چسبید، تصمیم گرفتم ایرانگردی کنم همه رو ببینم
+ تیتر از احمد شهنا
از سری ماجراهای دخترخاله ی سه و نیم ساله ام:
* بعد از چند وقت اومده خونمون، قبل خواب یواشکی اومد آشپزخونه و گفت: آبجی ما خونتونو دیدیم دیگه، صبح خونه زندگیتو جمع کن بریم خونه ی ما، من اتاقمو میدم به تو که نزدیکم باشی
* تو ماشین مادربزرگم بهش چند بار گفته بیا بغل من بشین. اینم گفته: مامان این چقدر حرف میزنه،کاش نمی آوردیمش
* به همسرم میگه: عمو من فقط اومدم که برای تو برقصم، جا فلشیتون کو؟
#احتمالا این پست به روز میشود:)
+ تیتر از مولوی
خستهله .داغون
بازم روزای تکراری، آدمای ثابت و دیالوگای کسل کننده ی همیشگی
صبحانه.کار.ناهار.کار.شام.چک کردن گوشی.خواب
خوبی؟ این کارو انجام بده ممنونلطف داریباشه.حتما.
امروز هم صبحانه،کار،ناهار،کار،شامچک کردن گوشی و.اما.صبر کن .خودشه؟؟؟ نهحتما اشتباهی شده.
دوباره چک میکنه، انگار رویاش تعبیر شده. با لبخند جواب میده.سلفی و ارسال. قرار.
بالاخره رسید.
به دخترکِ شادِ توی آینه خیره شده. چقدر زیبا، چه لبخند سحر انگیزی
خرامان خرامان به راه میفته و لحظه ی موعود
آغوشش. آه از آغوشش
حالا دیگه از خستگی خبری نیست، میتونه کل دنیا رو قدم بزنه و بلند بلند بخنده.میتونه با پرنده ها بخونه و با گل ها برقصه. با آفتاب بتابه و با ستاره ها دلبری کنه.میتونه تقویمش رو دربیاره و امروز رو عید اعلام کنه.میتونه واسه همیشه دیگه قید دنیا رو بزنه.
+ تیتر از علیرضا آذر :)
اومدم بگم لعنت.لعنت به دردی که هر ماه، تا زیر سرم و آمپول نرم دست از سرم بر نمیداره.
اما وقتی دنبال تیتر می گشتم این بیت رو دیدم.ولی جناب شهریار قبول کن سخته نگم.
حداقل اینجا میشه روحمو تخلیه کنم از این همه تشویش و خستگی.
امشب وقتی درد امونمو برید فقط میگفتم کاش هیچوقت از مادر زاده نمی شدم.
اولین باری بود که از شدت درد واسه خودم آرزوی مرگ می کردم:(
+ امشب به همسرم میگم فکر کنم تو این یه سال بیشتر از پرستارا اینجا بودم:))
+ نگران آینده ام. نکنه تهش برسه به چیزایی که فکرشونم دردناکه.
+ وسط درد کشیدن، یواشکی به همسرم میگم: آخی نگاه کن لیتمنِ دکتر چه نازه
+من خوبم، البته بعد اون آمپول و قرص بایدم خوب باشم دیگه:)))
بیست و دو سال پیش، در چنین روزی، ساعت 11ظهر، یک دختر تپل و کچل و نق نقو چشم به جهان گشود و پدر و مادرش را، پدر و مادر کرد:)
بیست و دو سال پر از فراز و نشیب گذشت و حالا دخترک بزرگ شده و ازدواج کرده و با چشم هایی نگران به سال های پیش رویش می نگرد.
به آرزوی دیرینه اش و به قولی که داده، می اندیشد.
سال هاست که تنها با همان نیت همیشگی، شمع تولدش را فوت می کند.
آمین دعاهایتان می شوم، آمین دعاهایم می شوید؟
+چه حس خوبی داره بفهمی همسرت که اهل کتاب خوندن نیست به خاطرت کل کتابفروشی رو بسیج کرده که یه کتاب خوب و معروف رو برات هدیه بخره:)
++ و چه حس خوب تری که شب تولدت، پدر و مادرت کنارت باشن*__*
+++ نمیدونید چه حال خوبیه وقتی پنل وبلاگت رو باز میکنی و میبینی دو تا از بهترین دوستات تولدت رو یادشون بوده و تبریک گفتن^__^
ممنونم همدم ماه عزیزم و لادن جان مهربونم:**
++++تیتر از حافظ جان:)
نمیدونم دقیقا کجا باید دنبالت بگردم؟ تو کدوم شهر؟ کدوم کوچه؟ کدوم خونه؟
دقت کردی وقتی میخواستم خودمو از چشمت پنهون کنم، دنیا چقدر کوچیک بود و هر جا میرفتم تو زودتر از من اونجا بودی. و حالا که دنبالت می گردم دنیا انقدر بزرگه که می ترسم عمرم کفاف نده همه جاش رو بگردم و پیدات کنم.
دنیای عجیبیه نازنینم.
ما روزهای خوشی داشتیم خیابون گردی های نصف شبانه . زورگیرای پارک و پلیسای خنگ. یادش بخیر خرید بمب و ترقه برای چهارشنبه سوری.
یادته هر ماه، ماهگرد تولدم رو تبریک میگفتی؟ روز تولدم، عدد مقدس ما بود.
عدد مقدس نزدیکه، نمیای جان دلم؟
دیروز درس نخوندم و با عذاب وجدان خوابیدم. خواب دیدم کنکور دارم و تو راهروی یه مدرسه، قرار بود کنکور بدیم، همزمان با بچه های دهم و یازدهم!!!
ساعت 9 اعلام کردن وقت عمومی تموم شده و یکم بریم حیاط مدرسه و استراحت کنیم تا دفترچه های تخصصی رو پخش کنن و برگردیم. تو حیاط یکم قدم زدم و منتظر بودم صدامون بزنن، دیدم ساعت 9 و نیمه و هیچکس تو حیاط نیست! فهمیدم باید خودم میرفتم تو و کسی قرار نبود صدام کنه، دو دستی می زدم تو سرم و میگفتم بدبخت شدم نیم ساعت از وقتم رفت. با چشمای اشکی شروع کردم به ورق زدن دفترچه و مونده بودم از چه درسی شروع کنم.
ساعت 10 اعلام کردن وقت بچه های دهم و یازدهم تموم شده و باید برگردن سر کلاساشون، من داشتم تند تند تست زیست می زدم که دبیر فیزیک اول دبیرستانم اومد بالا سرم و گوشمو گرفت و به زور منو برد سر کلاس!با اخم گفت: فلانی مگه نگفتن بیاید سر کلاس؟ چرا نیومدی؟ گریه می کردم و میگفتم خانم بخدا من درسم تموم شده؛ ببین این سوالام واسه پیش دانشگاهی و کنکوره نه یازدهم. میگفت هه خجالت بکش، اصلا به تو میاد یازدهم باشی چه برسه به اینکه کنکوری باشی. هر چی می گفتم قبول نمی کرد تا اینکه دخترش اومد (دبیرم مجرده و اصلا دختر نداره!!!) گفت وای مامان راست میگه این دفترچه ی کنکوره. بعد دبیرم عذاب وجدان گرفت و گفت برای جبران وقتت که گرفتم، سوالای فیزیکتو حل می کنم برات. خیلی خوشحال شدم ولی وقتی دفترچه رو باز کردم وا رفتم، سوالای مربع پانت ژنتیک و مندل تو قسمت فیزیک بود!!! (قبل از خواب داشتم مربع پانت برای لوله کردن زبون رو به همسرم توضیح میدادم واسه همین اومد تو خوابم).
دبیرمم بغض کرد و دوتایی مشغول سوالا شدیم، ولی حتی یه سوالم حل نکردیم.
هی میگفتم: وای ریاضی موند، وای شیمی، وای زیست
+تیتر از سعدی:)
کسی از دلش خبر نداشت. انگشت اتهام به سمتش بود و آماج تهمت ها بی رحم، سنگدل، خودخواه.
اما چه کسی میداند در دل کسی که می رود چه می گذرد؟ حالش بد بود و این ها نمکِ زخمش بودند.همیشه کسی که می رود مقصر نیست، همیشه کسی که می ماند مظلوم و بی تقصیر نیست.
شاید آن که می رود آنقدر زخم بر تن دارد که دیگر جایی برای زخم تازه نیست، یا آنکه می ماند آنقدر فریاد زده که دیگر نای حرف زدن ندارد و در چشم دیگران می شود: مظلومِ ساکت!
+تیتر از عفیف باختری
++بیت تیتر همیشه اشکم رو درمیاره:)
تو وبلاگ گردی رسیدم به این پست.
واقعا نمیدونم چی باید بگم، فکرشم نمی کردم تو این زمونه بازم این تفکر باشه.
پ.ن: لطفا هیچ تلاشی برای اثبات خوب بودن طب اسلامی و سنتی نکنید،چون من این ها رو اصلا طب نمیدونم و صرفا یه راه برای پول درآوردنن.
دیشب بعد از افطار همسرم رفت یکم خرید کنه،تو آشپزخونه بودم که یک دفعه همه جا تاریک شد.
از ترس زبونم بند اومد و حتی نتونستم جیغ بزنم، فقط خودمو سریع رسوندم پذیرایی و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم و تند تند به همسرم زنگ زدم و گفتم: برقا رفته،فقط بیا. و گوشیو قطع کردم.
تمام اون ده دقیقه ای که تنها بودم وحشت زده زل زدم به دیوار روبروم و لرزیدم.
همسرم که اومد دیگه چیزی نفهمیدم، بغضم ترکید و گریه کردم. سرم گیج رفت، دیدم دنیا داره دور سرم می گرده و از حال رفتم و افتادم زمین. کل بدنم بی حس شد و حتی نمیتونستم حرف بزنم.
بعد یک ربع یکم حالم بهتر شد ولی هنوزم بدنم از یادآوری دیشب داره میلرزه.
از بچگی از دو چیز وحشت داشتم: تنهایی و تاریکی. و دیشب وقتی که تنها بودم، تاریک شد و این برام عین مرگ بود.
محاله تو یه اتاق تنها باشم و چراغش خاموش باشه، حتی تو روز. وقتی چراغ روشن باشه میتونم تا چند ساعت تنهایی رو تحمل کنم اما امان از تاریکی.
حتی وقتی دورم شلوغ باشه هم می ترسم و با ترس اطرافمو نگاه میکنم.
+ بچه که بودم کرم کتاب بودم و مامانم هر وقت میخواست چیزی بهم یاد بده، یه کتاب قصه با اون موضوع برام میخرید.این کتاب رو هم برای درمان ترسم از تاریکی خرید ولی من از این کتاب هم می ترسیدم، چون روش نوشته بود تاریکی:|
دومین یا سومین سحر ماه رمضون سال ۸۸ بود که پدربزرگ عزیزم سکته ی مغزی کرد و به کما رفت.
هیچ چیزی برام غم انگیزتر از دیدنش رو تخت بیمارستان نبود.
به زورِ دستگاه ها نفس می کشید و هر چی صداش می کردم بی فایده بود. دکتر می گفت صداتون رو میشنوه ولی مگه میشد صدام رو بشنوه و جوابمو نده؟
فقط دو روز رفتم ملاقاتش،بعدش همه ی نوه ها جمع شدیم تو خونه ی پدربزرگ تا منتظرش بمونیم.
یادم نیست دقیقا چند روز بعد بود اما یادمه اذان ظهر رو گفتن و همه ی نوه ها آماده ی نماز شدیم.صف بستیم و نماز ظهر رو خوندیم، ذکر میگفتیم که مامانم و عمه ام با چشمای خیس اومدن.
فقط گفتن زودتر بخونید که الان خونه شلوغ میشه.
همین چند کلمه دنیا رو، روی سرمون خراب کرد.انقدر اشک ریختیم که ندونستیم چجوری نماز عصر رو خوندیم.
اون سال بدترین ماه رمضون عمرم بود.افطارم اشک بود و سحرم غصه.
از همون روز از نماز ظهر خوندن می ترسم.خبر فوت پدربزرگ مادریم رو هم بعد از اذان ظهر بهم گفتن.این ترس هنوز تو وجودمه.
از اون روزهای تلخ، یه فیلم تو گوشی بابام هست که فقط خانواده ی ما خبر داریم،فیلم پدربزرگ عزیزم روی تخت بیمارستان:(
گاهی یواشکی نگاهش میکنم اما نمیتونم برای خودم بفرستمش.
حالا چی شد که این ها رو نوشتم؟ دیروز پدربزرگِ دوستِ عزیزم فوت کرد و امروز یکی از فامیل های دور.
به این بهونه هم که شده،برای همه ی کسایی که تو این ماه رمضون کنارمون نیستن یه صلوات بفرستیم.
+ من عاشق همه ی پدربزرگ هام،از طرف من روی نازشون رو ببوسید.
دختر خالم دیپلم فنی حرفه ای داره و پارسال به هزار و یک دلیل نشد که دانشجو بشه و پشت کنکوری شد.
از اول مهر با جدیت درس خوند و انواع و اقسام کلاس کنکور و آزمون آزمایشی شرکت کرد.
و حالا؟
تو دو قدمی کنکور،اعلام کردن که کنکور فنی حرفه ای حذف شده و پذیرش بر اساس سوابق تحصیلیه!
واقعا نمیدونم چی باید بگم تا بتونم یکم حالش رو خوب کنم.
خلاصه که تو این مملکت به هیچ چیزی نمیشه اعتماد کرد.
بخونیم که همین امسال شر کنکورو تموم کنیم،یهو دیدی خوابیدن و بیدار شدن تصمیم گرفتن فقط ژن های خوب رو دانشگاه ثبت نام کنن.
خواب دیدم که طی یه اتفاقاتی، ناخواسته وارد یه باند سرقت از موزه شدم. روز سرقت من و چند نفر دیگه وارد موزه شدیم و با شمارش ۱،۲،۳ رفتیم تو موقعیت هامون که در واقع همون نقاط کور دوربین های موزه بود.
غروب بود و موزه در حال تعطیل شدن.با موفقیت چند تا کوزه و وسیله ی عتیقه رو یدیم و دویدیم بیرون.
اونجا یه مرد چاق منتظرمون بود و وسایلو از ما تحویل گرفت و گفت فرار کنید.من چون نمیدونستم کجا برم پشت دیوار قایم شدم ولی بقیه شروع به دویدن کردن.
یکهو یه مرد با شمایل برزو ارجمند که هم دستمون بودازپله های موزه اومد پایین و با چاقو اون مرد چاق رو زخمی کرد و وسایلو ازش گرفت و با کُلتش همه ی کسایی که در حال فرار بودن رو کشت.
متعجب نگاهش می کردم که دیدم اون مرد چاق بلند شدسر پا و با هم خندیدن و گفتن ایول عجب نقشه ای، دیگه به ما شک نمیکنن،ا هم که کشته شدن.
اینجا بود که فهمیدم کسی که شبیه برزوعه،در واقع از نگهبانای موزه است و مغز متفکر این ی،اون بوده.
چند روز بعد تصمیم گرفتم یواشکی برگردم موزه و ببینم وسایل اصلی سر جاشون هستن یا نه.
با ترس و لرز وارد موزه شدم چون اگه اون دو تا،منو میدیدن حتما می کشتنم.
رفتم و دیدم که اونا، بدل عتیقه ها رو به موزه تحویل دادن.یکی از نگهبانای خانوم منو دید و مجبور شدم کل قضیه رو بهش بگم.
اون خانوم نگهبان،در اصل یه کارگردان سرشناس بود که به صورت داوطلب چند روز در ماه از موزه نگهبانی می کرد.
قرار شد من به عنوان تنها شاهد اون ماجرا،کمکش کنم فیلم اون روز رو بسازیم و اینجوری حقایق رو به گوش پلیس برسونیم.
در حین فیلمبرداری فیلم،من فهمیدم برزو تو روز سرقت،گیر اون عتیقه ها رو خاموش کرده و این یه دلیل بزرگ میشد واسه نقش داشتنش تو ی.
+آخرشم بیدار شدم نتونستم به اکران فیلمم برسم:-P
وقتی توفان تمام شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی،چطور جان به در بردی.
اما یک چیز مسلم است.وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت.
کافکا در کرانه
________________________________________
این روزها هر چی به کنکور نزدیک تر میشم،فکر و خیال و محاسبات نتیجه ام اوج میگیرن و بیشتر میشن.
باید ازشون بگذرم،باید از امروز تا کنکور،حداقل هر روز،بهتر از دیروز باشم.
+برام خیلی دعا کنید، ذهنم خسته تر از همیشه است.
+راستی بخش "دنیای خیال" به وب اضافه شد:)
برای اطلاع از جزییات بیشتر به اینجا مراجعه کنید:)
من تو دوران ابتدایی به صورت زیرپوستی شیطنت می کردم و تو دوران راهنمایی و دبیرستان کاملا علنی:-D
یکی از خاطرات شیرین دبیرستانم مربوط به اردوی سوم دبیرستانه.
اون سال مدیر دبیرستانمون عوض شد و مدیرِ جدید برای نشون دادنِ میزانِ خفن بودنش تصمیم گرفت بچه های سال سوم رو به اردوی یک روزه ی خارج از استان ببره.
شرایط اردو هم پوشیدن لباس فرم و همراه داشتن گوشی بدونِ دوربین بود.
من و دوستم،باران، تو کل آموزش و پروش منطقه:| به شر و شور بودن معروف بودیم.
تصمیم گرفتیم هم گوشی دوربین دار ببریم هم بدون دوربین، ولی یه مشکلی بود،اونم اینکه چجوری مخفیانه از خودمون عکس بگیریم.
تو کل مسیر متفکر بودیم و دریغ از یه ایده. وقتی رسیدیم به اولین مقصد، چیزی که دیدیم رو باور نمی کردیم.مثل معجزه بود.
همزمان با ما، چند تا از دبیرستان های همون استان اومدن اردو و یکی از دبیرستان ها، لباس فرمش دقیقا مثل ما بود *__*
خب کور از خدا چی میخواد؟ یواشکی من و باران قاطی گروه اونا شدیم و کل اردو رو کنارشون بودیم و هی زرت و زرت عکس گرفتیم.دبیرای اونا هم چون ما رو نمیشناختن کاری به کارمون نداشتن و مهره ی آزاد حساب می شدیم:)
بعد از ناهار برگشتیم و به مقصد دوم رفتیم. اونجا متاسفانه خلوت بود و منظره ی جالبی هم نداشت، پس تصمیم گرفتیم عکس ها رو برای هم بلوتوث کنیم.
یه جنگل اون اطراف بود، لای درخت ها نشستیم و مشغول بلوتوث شدیم و خب چون تعداد عکس ها زیاد بود،طول میکشید.
یکهو صدای پا اومد،سرمون رو بلند کردیم دیدیم دو تا پسر غول تشن جلومون وایسادن. باران زیر گوشم گفت پاشو آروم آروم بریم که نفهمن ترسیدیم.
خیلی مغرورانه بلند شدیم و از کنارشون رد شدیم،همزمان باران با صدای بلند می گفت: نلی قمه ی منو بده . منم می گفتم اول تو شوکر منو بده!
یکم که دور شدیم،شروع کردیم به دویدن و از جنگل خارج شدیم.رفتیم جایی که بقیه ی بچه ها بودن ولی هیچکس اونجا نبود.
خواستیم برگردیم سمت اتوبوس ولی راه رو یادمون نبود،یه مسیر آسفالت رو دیدیم و از همونجا رفتیم، غافل از اینکه اون مسیر به یه قهوه خونه ختم میشه و اون قهوه خونه پر از الواته:|
وقتی اونجا رسیدیم خیلی ترسیدیم چون دیگه با ترفند قبلی نمی شد رد شد. پشت درخت ها قایم شدیم و منتظر موندیم که شاید دبیرا بیان دنبالمون.
یک دفعه دیدیم یه پسر مرتب داره میاد و تیپش به این الوات ها نمیخوره، مجبور شدیم بهش بگیم کنارمون راه بیاد و ما رو ببره سمت اتوبوس که خوشبختانه قبول کرد.
تا نزدیک اتوبوس شدیم، مدیرمون حمله کرد سمتون و ما بدو مدیر بدو.
بالاخره نفس کم آوردیم و صلح کردیم.
مدیرمون فکر می کرد اون پسر،دوست پسر یکیمونه و باهاش رفته بودیم سر قرار:||
ما هم از ترس جونمون گذاشتیم تو خیالات خودش بمونه:-D
مردم میخوابن که استراحت کنن، من میخوابم که تو خواب سوالای فلسفی طرح کنم :||
تو خواب دیشبم با چند تا از فوامیل :| که کاملا رندوم و بی ربط انتخاب شده بودن زدم به کوه و بیابون و کاملا بی هدف هر جا که جاده خراب تر بود،اون میشد مسیر ما:/
بعد ماشینو پارک کردیم وسط جاده وتصمیم گرفتیم پیاده بریم و از وسط زمین کشاورزی های گِلی رد بشیم.
وسط راه خسته شدیم و تو گٍل ها خوابیدیم و بسی کیف کردیم.
بعد انگار که به مقصدمون رسیدیم فهمیدیم روزه ایم و باید افطار کنیم ولی قبل ترش فهمیدیم که ای وای!! دستشویی نرفتیم.
بعد دستشویی اون خونه یه مدل عجیبی بود،به جای شلنگ، دوش داشت:|
یکهو دیدم نصف خانومای فامیل حامله شدن و وارد اون خونه شدن.منم کاراگاه طور با همشون مصاحبه کردم و به یه نتیجه ی طلایی رسیدم: " هر کی حامله میشه، وسواس میشه"
بعد تر گفتم حالا که بحث علمیه بذار سوالامو هم طرح کنم و بعد از تفکر بسیاااار به این پرسش ها رسیدم:
۱- هدف خدا از خلقت ما چی بود؟
۲- اگه خدا غفور و مهربونه،چرا ما رو بخاطر اشتباه دو تا آدم دیگه، از بهشت پرت کرد بیرون؟
۳-یعنی اگه اون سیب/گندم رو نمیخوردن،ما الان بهشت بودیم؟یا به یه بهونه ی دیگه میومدیم زمین؟
۴- اگه شیطان سجده میکرد بهمون،اونوقت دیگه مورد آزمایش قرار نمی گرفتیم؟!
۵- اگه خدا از اول هدفش آزمایش ما بود،پس چرا اول تو بهشت بودیم و با اشتباه کردن اومدیم زمین؟
۶- بالاخره ما واسه موندن تو بهشت خلق شدیم یا برای رسیدن به کمال و از این چیزا؟
خلاصه که انقدر بحث کردم که مغزم سوت کشید و از خواب بیدار شدم خداروشکر:)
روز اول که اومد حیاطمون، کوچیک و ناز بود، از آدما می ترسید و فرار می کرد. کم کم بهش نزدیک شدیم و نازش کردیم و غذا دادیم،الان دیگه یه عضو از خونوادمون شده. گربه ی نازم رو میگم:)
شنیده بودیم گربه بی وفاست بخاطر همین فکر نمی کردیم پیشمون بمونه و اسم خاصی براش انتخاب نکردیم و اسمش شد"پیشی".
الان؟ هر وقت دلمون براش تنگ میشه کافیه سرمون رو از در ببریم بیرون و بگیم "پیشی؟ پیشی؟" تا خودش رو برسونه دم در و برامون ناز کنه.
روزایی که سرگرم درس و کاریم و خودمونو تو خونه حبس کردیم، خودشو به در میکوبه و میومیو میکنه،گاهی وقتا هم میاد پشت پنجره و از لای پرده یواشکی نگاهمون میکنه.
پیشی انقدر با محبته که حتی مامانم که از گربه ها بدش میاد نازش میکنه و فکر غذا خوردنشه.
وقتی وارد حیاط میشیم،میاد و خودش رو به پاهامون میماله و برامون ناز میکنه.
حتی باهاش پیاده روی هم میریم، عاشق اینه دنبال سایه ی ما بدوه.
پریشب بارون تندی میبارید، نگرانش شدیم که تو این بارون کجا بره و نتیجش این شد که درو باز کردیم تا گوشه ی پذیرایی جا خوش کنه:)
+خواستم با این پست،برای آینده،یادگاری از پیشی داشته باشم:)
با حیرت به تصویر زنِ درون آینه نگاه میکرد، موهای شانه نخورده، چشم های پف کرده از گریه، چهره ی بی رمق.
صورتش را طوری لمس می کرد که گویی صورت یک غریبه را
تصویر آینه پیچید و پیچیددخترکی شاد با لبخند مستانه روبروی آینه ایستاد، لباس هایش مرتب و خوش رنگ.دخترک خم شد و آرام زمزمه کرد: دوستم داره، میگه از همه خوشگل ترم بوسه ای فرستاد و رفت.
طاقتش طاق شد و اشک هایش روان. خواست از خانه بیرون برود شاید حالش بهتر شود.دستش به دستگیره ی در خشک شد.
در باز شد و آدم ها آمدند و اثاث چیدند. دوباره آن دخترک با خنده های مسخره اش. باورم نمیشه اینجا خونه ی ماست،برای ما دو تا.
گوش هایش را گرفت تا صدای شادی آن دخترک نچسب را نشنود.
تصمیم گرفت کمی بخوابد تا ذهنش آرام شود. روی تخت خوابیده بود. در دل قربان صدقه اش رفت،دستش را دراز کرد تا طره ی پریشان را از پیشانی یارش کنار بزند امازمزمه ها شروع شد.آرام آرام به فریاد بدل شدند.
صدا آشنا بود،همان صدای گرم و مردانه ی دوست داشتنی اشاما حرف ها نه. غریبه بودند.
ترسید.بغض کرد.این اتاق بوی ناامنی میدهد.باید فرار کند از این فضا.
عقب عقب از اتاق خارج شد. به سمت اتاق کارش دوید.
جلوی در اتاق مبهوت شد. همان زنِ غمینِ درونِ آینه بود. روبروی کتابخانه ایستاده و بی صدا اشک می ریخت.
دیگر مهلت فرار نبود. همه چیز را بخاطر آورد.زانو زد، اجازه داد اشک تطهیرش کند از کینه و نفرت.
چمدانش سبک تر از همیشه و دلش خالی تر.کفش هایش را می پوشد. کلید. نه، دیگر به آن احتیاجی ندارد.
صدای غرش رعد و آوای خوش باران حواسش را پرت می کند. عینک را از روی چشمان دریایی اش بر میدارد و از پشت میز بلند می شود.
دو دل است که پشت پنجره به تماشا بنشیند یا به تراس برود و لمسش کند؟
تصمیمش را می گیرد،حقِ این باران نه با تماشا ادا می شود نه با لمس.حقِ این باران تنها با یکی شدن ، ادا می شود.
سرسری لباسی می پوشد و شالی بر سر میندازد و دوان دوان به سمت آسانسور می رود.
بالاخره انتظار به پایان رسید، با ذوق به سمت خیابان پرواز می کند.
دستانش را باز می کند تا باران،یار مهربانش را به آغوش بکشد. سرش را بالا می گیرد تا باران، غرق بوسه اش کند.
رقص سماع** می کند و آرام آرام زمزمه می کند:
بالاخره اومدی تا بغضمو وا کنم، میدونستم میای.میدونستم منو یادت نمیره عزیزم
دیدی کسی جز تو منو نمیخواد.دیدی اونم رفت. دل شکستمو آوردم تا بند بزنی، اومدم بار دلمو سبک کنم. پا به پای هم گریه کنیم. تصمیمم رو گرفتم، یه بار برای همیشه عزاداری میکنم و تموم.یه بار به اندازه ی یه عمر براش گریه می کنم و بعدش دست به زانوهام میگیرم و بلند میشمبلند میشم و به همه ثابت می کنم تو این قصه اون باخت نه من.فردا مال منه،مگه نه؟؟ پس میچرخم و میخندم، دنیا منتظر موفقیت های منه، آینده مال منه،پس بخند بارون،منم میخندم
آن روز باران از همیشه لطیف تر بود.ققنوسی نو، زاده شد.
*تیتر از دکتر شفیعی کدکنی
**سماع به نوعی رقص از سوفیه شامل چرخش بدن همراه با حالت خلسه برای اهداف معنوی گفته می شود.
با نوازش های نور خورشید چشم باز می کنم و با یه لبخند روز تعطیلم رو شروع می کنم.
صدای پرنده ها که مستانه میخونن،مستم میکنه و تا نونوایی مستانه قدم میزنم.
یه صبحونه ی دلچسب میخورم و بساط نقاشیم رو تو بالکن پهن میکنم.
با عشق نقاشی میکنم و گربه ی عزیزم،Leo، کنارم بازی میکنه، بالاخره پرتره ام تموم میشه، با عشق نگاش میکنم و امضا میکنم: Nelii
وسایلم رو جمع میکنم و لئو رو می بوسم و با هم به آشپرخونه میریم.
بادمجان ها رو کباب میکنم و همزمان شادمهر عزیز میخونه.با خودم بدون تو چیکار کنم غرق خاطراتم میشم.
بعد از شستن ظرف ها رو صندلی راک محبوبم میشینم و کتاب میخونم.
*گفت:"میدانی اولین بوسه جهان چطور کشف شد؟"
گفت در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دست هایش به کار بود،تکه نخی را با دندان کند،به زنش گفت بیا این را از لبم بردار و بینداز. زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لب های مرد بردارد،دید دستش بند است،گفت چکار کنم. ناچار با لب برداشت،شیرین بود، ادامه دادند.*
با صدای زنگ گوشیم حواسم پرت میشه، دوست عزیزمه.
آماده میشم تا عصرونه رو با هم تو طبیعت بخوریم و گل بگیم و گل بشنویم.
.
در جهانِ موازیِ شما،امروز چی میگذره؟
*سال بلوا،عباس معروفی
با خوشحالی زنگ زده میگه شنیدی هواپیما سقوط کرده؟ میگم آره بیچاره ها، دلم کباب شده واسشون:(
میخنده میگه سه نفرشون همشهری منن، دقت کردی همشهریام همه جا هستن هر اتفاقی میفته از همشهریای منم اونجان:/
+واقعا این حجم از حماقت رو نمیتونم درک کنم:/
+ چی میشه که الکی به شهر یا کشور یا هر چیز مزخرف دیگه ای که تو انتخابش نقش نداشتیم افتخار می کنیم؟!
+ واقعا خوشحالم که همشهریه این آدم که هیچ، حتی هم استانیش هم نیستم:)
* جدا عصبانیم:|
من یه دیوونم.
بعضی روزها، نلیِ عاشقِ پزشکی رو کنار میزنم و بی توجه بهش سعی میکنم زندگی کنم غافل از این که اگر اون عشق نباشه زندگی برام معنایی نداره.
این جور مواقع، سعی می کنم دنیا رو بگردم و آدمای جدید پیدا کنم یا هدف های راحت تری رو انتخاب کنم اما خیلی زود می فهمم راهِ من،این نیست.
تو این حالت معمولا مرور وبلاگ ها رو شروع می کنم. امروز نوشته های دکتر زیر زمینی بهم تلنگر زد.
خوشحالم که خیلی زود به خودم اومدم و نلیِ عاشقِ پزشکی رو در آغوش کشیدم.
حقیقتا دلم براش تنگ شده بود و چه حیفه اگه این عشق رو تو بیست و یک سالگیم تنها بذارم.
+خوشحالم که بارون با شهرمون آشتی کرد و کسی چه میدونه که من چقدر از صدای غرش رعد و برق لذت میبرم و مستِ عشق میشم
این روزها دخترکِ خیابانِ انقلابِ درونم، یاغی شده و حرف های بو دار میزند.
سرم پر از حرف و حرف و حرف است اما قفلِ عقلم، مانع جاری شدنش می شود.
می ترسم از این هیاهوی درون. یا سرم بر باد می رود یا آرزوهایم.
موهایم طغیانگر شده اند و حریفشان نیستم.
هوا رو به گرمی می رود و آن پیراهن کوتاه گل گلی ام در کمد برایم چشمک میزند اما. پیراهنی که باد به رقصش در نیاورد چه سود.
آه از روابط.قوانینشرعیات و عرفیات.
چه کسی جواب ذوق های کورشده ام را می دهد؟ جواب دخترکی نه ساله که پر از حس عذاب است، یا دخترک پانزده ساله ی سرشار از حس جوانی ای که سرکوب شد.
حرف بسیار است اما. من جانم را دوست دارم، مابقی را نگفته،خود بخوانید.
شازده کوچولوی عزیز،سلام!
شنیدم تصمیم داری به سیاره ی ما سفر کنی؛ نمیدونم سیاره ی تو هنوزم مثل گذشتست یا نه، اما حالِ سیاره ی ما خوب نیست.
عزیزکم نیا، بذار خاطرات خوبت بدونِ غبارِ غم بمونن.
ما اینجا درخت میبریم و برج میکاریم، اکسیژن میگیریم و دود پس میدیم، دریاچه می نوشیم و نمک قی میکنیم.
راستی نکنه دلت هوای دیدن روباره رو بکنه، که دیدن دوستِ قدیمی تو قفس باغ وحش خیلی دردناکه.
ما اینجا به جونِ هم افتادیم شازده جان. مسابقه میدیم،برای مرگ، برای دورویی و ستم.
اینجا کسی به فکرمون نیست.می سوزیم،می لرزیم ، خاک نفس می کشیم و یخ می زنیم اما خبری از کمک نیست، همه غافلگیر شدن!
البته منصف باشیم،پیشرفت هم داشتیم.توی تورم، عوارض خروج، گرونی.
اگر با همه ی این ها باز هم سر تصمیمت هستی و میخواهی بیای، لطفا برایمان کمی انسانیت به سوغات بیار.
امضا: دوستدارت نلی
اگه بعضی چیزها نبود، میتونستم بگم جایی که زندگی می کنم قطعا تکه ای از بهشته.
بهشته که سرسبز و سرزنده است، صبح با نغمه ی بلبلان مست بیدار میشی، میتونی خستگی یه روز گرم رو توی رود بشوری ، بره:)
یا یه روز که از روزمرگی خسته شدی، لنسر رو برداری و ساعت ها بی دغدغه ماهی گیری کنی:)
یا مثلا ناهار رو زیر درخت های حیاط با همراهی گربه های ناز، نوش جون کنی:)
امروز تو مسیری که به فروشگاه محل ختم میشد به این فکر می کردم که کاش قوانین جور دیگه ای بود.
میشد صبح به جای فکر کردن به اینکه کدوم شالم رو سر کنم، به این فکر کنم که امروز موهام رو ببندم یا باز بذارم، یا به جای انتخاب مانتو به فکر لباسی بودم که حالِ خوبمو بهتر کنه:)
میشد زندگی بهتر باشه،میشد اینجا بهشت باشه اگه بعضی چیزها نبود
ساعت ۹ صبح خوابیدم،۵عصر بیدار شدم:/
شب ساعت ۱:۳۰خوابیدم ساعت ۴ بیدار شدم و همچنان بیدارم:/
چرا خوابم این مدلی شده؟چجوری برگردم به تنظیمات کارخانه؟!
الان دو راه به ذهنم میرسه، راه اول اینکه بیدار بمونم و ساعت ۱۰ برم دندونپزشکی و بعد از ناهار چند ساعت بخوابم. راه دومم این که تا ساعت ۹ بخوابم بعد بیدارشم. البته شک دارم بتونم ۹ بیدار شم.
+رنگ آفتاب ندیده گانیم:||
+ آخر هفته مهمون دارم، لعنت بهشون که بی فکرن،خو درک نمی کنید درس دارم؟!
بچه ی مهمونای قبلی دو جای خونه خرابکاری کرد، حالا باید فرشارو بدم قالیشویی. خو من چجوری خونه رو تمیزکنم؟ نیاید آقا،من از مهمون بیزارم اصن-_-
*هشتک غرغرجات
دیشب شب بدی بود. تا ساعت دو مشغول انتخاب واحد دانشگاه همسری بودیم، ساعت دو و نیم یه دفعه درد وحشتناکی توی دلم پیچید جوری که حتی نمیتونستم صاف وایستم. گفتم صبر کنم خودش خوب میشه ولی همسری مجبورم کرد بریم اورژانس، ساعت سه وارد اورژانس شدیم ، انقدر شلوغ بود که باید تو نوبت وایمیستادی تا تخت خالی شه دکتر معاینت کنه.
دکتر یکم معاینه ام کرد و برام آزمایش و آمپول مسکن نوشت، یکم دردم بهتر شد و آزمایش دادم. ساعت چهار برگشتیم خونه تا منتظر جواب آزمایش باشیم.
ساعت پنج و نیم برای گرفتن جواب آزمایش رفتیم. آزمایش رو به دکتر نشون دادم گفت همه چیز نرماله و نه باردارم و نه مشکوک به آپاندیسیت.
گفت احتمالا شروع یه مسموییت باشه و چند تا قرص و آمپول برام نوشت.
برای تزریق هر چقدر منتظر موندیم هیچ تختی خالی نموند و رفتیم اتاق عمل تا رو تخت اونجا برام تزریق کنن:/
الان حالم بهتره ولی دلم همچنان درد میکنه و خیلی نمیتونم حرکت کنم، حس میکنم پاهام دارن از درون آتیش میگیرن:/
+واسه حالم دعا کنید،فردا همسری باید بره سرکار و من تنهام.خداکنه حالم خوب شه تا همسری خیالش راحت باشه و خودمم بتونم درس بخونم.
+دیشب کلی برای خودم گریه کردم،تو این شهر غریب دلم بابامو میخواست که نازمو بکشه و تا صبح تو بغلش باشمآخه چرا باید بابام ۶ ساعت ازم فاصله داشته باشه:(
+تیتر بخشی از آهنگ ساسی :)
برنامه" کتاب باز" رو می دیدم، مهموناشون فواد و سیاوش صفاریان پور بودن. وقتی ازشون سوال شد که چی شد کتابخون شدید؟ گفتن تو خونمون یه کتابخونه ی بزرگ بود، خب وقتی اینهمه خوراکی های رنگارنگ در اختیارمون بود، به سمتشون رفتیم و کم کم علاقمند شدیم.
همیشه دوست داشتم یه کتابخونه پر از کتاب داشته باشم، کتابخونه ای که با تک تک کتاب هاش زندگی کرده باشم.
با همسرم م کردم و قرار شد ماهی یکی دو کتاب بگیریم وقدم به قدم به کتابخونه ی بزرگمون نزدیک شیم.
الان چه حالی دارم؟ خیلی خوشحالم. همسرم خیلی اهل کتاب نیست و اگه بتونم کتابخونش کنم یعنی دینم به کتاب رو ادا کردم.
دوست دارم منم بتونم یه ویترین پر از خوراکی های رنگارنگ واسه ی بچه هام آماده کنم تا از بچگی کتابخون بار بیان:)
+ تصمیم گرفتم دیگه کتاب الکترونیک نخونم و به جاش صبر کنم تا نسخه چاپیش رو بخرم.
از تنهاموندن تو خونه، بیزارم ولی خب این راهیه که خودم انتخاب کردم.
شب ها و روزهای اول خیلی سخت می گذشت اما دلم گرم بود به همسایه ای که گفته بود حواسش به خونه ی ما هست و هر وقت احتیاج داشتم کافیه یه زنگ بزنم، دلم گرم بود برای دوستی که گفته بود با یه زنگ خودش رو میرسونه.
امروز باز هم نوبت تنهاییمه، اما دلم گرم نیستهمسایه و دوست هر دو رفتن به خانواده هاشون سر بزنن و این یعنی تنها خونه ی دیوار به دیوارمون خالیه:(
امشب با دلگرمی شما و کتاب هام باید صبح بشه.
+نلی تو قوی هستی، تو یاد گرفتی تنهایی ترس نداره.
تیتر از: محسن راعی
از شکست نترسید. شما بارها شکست خوردید حتی اگه یادتون نباشه : اولین باری که سعی کردید راه برید افتادید مگه نه؟ اولین باری که سعی کردید شنا کنید داشتید غرق می شدید مگه نه؟ اولین باری که سعی کردید توپ رو گل کنید به خارج رفت مگه نه؟ نگران تعداد دفعات شکستتون نباشید، نگران تعداد دفعاتی باشید که می تونستید سعی کنید ولی نکردید.
_____________________________________________
تو ذهنتون شکست چه معنی ای داره؟ چی رو شکست تلقی می کنید؟
من میگم شکست یعنی ناامید شدن، یعنی دست کشیدن از هدف، یعنی به تماشا بشینی تا آرزوت رو تصاحب کنن.
اگه قرار بود تو بچگی، بعد از هربار افتادن،بلند نشیم اونوقت بازنده بودیم و این، یعنی افتادن، شکستِ ما نبود.
همه مون خسته میشیم، کم میاریم. ممکنه بگیم تهش که چی؟ مگه آخرش قراره چی بشه؟
من بهت میگم. آخرش قراره دلت خوش شه، شیرینی رسیدن رو بچشی، قراره از خودت راضی باشی.
من اگه این راه رو انتخاب کردم دلیل داشتم، نمیخواستم یه دانشجو تو رشته ای که دوست ندارم باشم، دانشجویی که هر پزشکی رو میبینه غمش میگیره و بغض گلوش رو فشار میده، نمیخواستم به بچم بگم خسته شدم، نمیخواستم کسی که اراده داره با دیدنِ من سرد شه بگه مگه نلی تونست؟
میخوام بگن دیدی نلی تونست،پس تو هم میتونی. میخوام از موفقیت هام حرف بزنم، از صرف فعل خواستن.
دلم گرم میشه وقتی میخونم که ازم انرژی می گیرید. وقتی کمکم می کنید راهم رو بشناسم و درست پیش برم، خدا رو بارها بخاطر حضورتون شکر می کنم.
بخاطر کمک ها و امیدهای شما هم که شده، من باید بتونم.
من مدیون خوبی هاتونم، قول میدم با موفقیتم جبران کنم.
منتظر خبر موفقیت های شما هم هستم؛)
+قدر خودتون رو بدونید، ممنونم بخاطر حمایت هاتون*__*
+ اگه گاه به گاه پست انگیزشی مینویسم بخاطر یادآوری به خودم و خودته که ما میتونیم، کم نیار دوستم:))
همسر با دوستاش رفته باغ و من تنهام:(
بهتر که رفت، چون این چند روزه حوصله ی هیچکس و هیچ کاری رو ندارم.
شاید عصری زنگ بزنم به دوست قدیمیم و باهاش برم بیرون، شایدم تنهایی برم.هنوز تصمیم نگرفتم.
به سرم میزنه پاشم برم پیش تیارا ولی خب راه دوره، حوصله ی این همه پشت فرمون نشستنم ندارم:(
کاش نزدیک تر بود، کاش شماها نزدیکم بودید، آخه این دوستم اصلا شبیه من نیست.
الان چی می کنم؟ با یه کاسه تخمه و یه عالمه لواشک نشستم پای تلویزیون و دارم "رگ خواب" میبینم و هی قربون صدقه ی لیلای حاتمیِ جان میرم*__*
مخاطبای گوشیمو که میگردم،دلم میگیره.
یعنی چی که عکس تکی شوهرت رو میذاری پروفایلت؟ یا پروفایلتو پر میکنی از طرح های گرافیکی اسم شوهرت!!
یه گروه عضوم که همه ی اعضاش خانومن، حالا وقتی پیام میاد چی مینویسه؟
امیر می پرسه: عزیزای دل، چیکار کنم ته دیگم خوب بشه؟
علی میگه: بیا پی وی بهت یاد بدم:/
یا مثلا اصغر(مرد تنها) عکس لباس شبش رو میذاره، میگه فروشیه، بخدا فقط یه بار پوشیدم:/
من نمیگم همه باید عکس خودشون رو بذارن،نه.منم همیشه عکس خودم رو پروفایلم نیست ولی به نظرم عکس گل و بلبل خیلی بهتر از عکس شوهرم به تنهاییه، چون این اکانت منه. همسرم میتونه هر چقدر دوست داره عکسش رو، رو پروفایل خودش بذاره.
همه جا خانوما رو به اسم همسرشون صدا میزنن، دیگه حداقل تو فضای مجازی یه هویت مستقل داشته باشیم.
+ من چقدر حرص می خورم از دست هم جنسام
امروز، از اون روزاست که خانومِ خونه دار درونم هوس خونه داری کرده:)
میخوام برم با انرژی ظرفا رو بشورم، دستمال بکشم، لباسا رو تو ماشین بندازم و اتاق رو جمع و جور کنم.
انقدر این حالتم برام عجیبه که یه ربعه دارم از خودم میپرسم: نلی،جانِ من خوبی؟؟؟
بعد هم باید برم کنکور ثبت نام کنم( انشاالله آخرین و بهترین کنکورم باشه، بلند بگین آمین )، بعدترش هم میرم سراغ کتاب های عزیزتر از جانم که کلی دلم براشون تنگ شده.
+ کلا یه هفته است تل نصب کردم، نمیدونم چجوریه که ریپورتم:/
من برم سراغ کارام، شما هم پر انرژی باشید تا شب:))
دبیر شیمی دبیرستانم بود، تقریبا همسن مادرم ولی مجرد و ریزجثه بود.
علااقه ای که به هم داشتیم زبانزد همه بود. دبیری که که هیچکس دوستش نداشت چون سخت گیر بود ولی من به خاطرش عاشق شیمی شدم.
جوری من رو دوست داشت که کافی بود بگم تاریخ امتحان رو عوض کن، اونوقت دبیری که به هیچ وجه برنامش رو عوض نمی کرد به خاطر من این کارو میکرد.
شنیدید میگن(حواسم به صدات بود، متوجه حرفات نشدم)؟ سال پیش دانشگاهی دقیقا همین حالم بود، سر زنگ شیمی محو صداش می شدم، می خواستم صداش رو برای روزایی که قراره نبینمش ذخیره کنم اما انقدر محوش می شدم که چیزی از درس نمی فهمیدم.
پارسال برای روز معلم، عکس کلاس ما رو گذاشت پروفایلش. خواهر دوستم که دانش آموزش هست ازش دلیلشو پرسید گفت چون بهترین دانش آموزم تو اون کلاس بود
حالا چی شد که راجع بهش نوشتم؟ دیشب خوابش رو دیدم، با هم رفتیم کلاسای مدرسه رو گشتیم، هر کسی رو میدید می خندید می گفت نلی جان همون کسیه که همیشه ازش تعریف میکنم، دختر خوبم اومده دیدنم*__*
الان شدید دلتنگشم،چون به شعر علاقه داره میخوام یه شعرخوب براش بفرستم:)
+ واقعا دبیر خوبی بود، برای امتحانات میانترم باید دو تا از تست های سخت تیزهوشان رو تشریحی حل می کردیم:/
امتحانمون رو هم میگفت اگه کسی تو برگه بالای۱۲ بشه، یعنی درس رو فهمیده، در این حد سخت بود:|
+تیتر از افشین صالحی
*بعدا نوشت: کیت جان من ریپورتم،اگه تونستی تو تل بهم پی ام بده.
امروز بالاخره اولین قرار وبلاگیم رو رفتم و یه دوست خیلی خوب رو ملاقات کردم.
خیلی خیلی خیلی خوش گذشت و کلی ذوق کردم*__*
کل دانشکده و دانشگاهش رو نشونم داد و من یه عالمه انگیزه گرفتم واسه درس خوندن.
انقدرخوشحال وذوق زدم که نمیدونم چجور باید بنویسمش،فقط می نویسم تاشیرینیش برای همیشه برام موندگار بشه.
ممنون دوست جونم:*
+آقا برید دوستای وبلاگیتون رو ببینید، خیلی خوووووووبه:-P
گاهی دلم، چقدر یک رفیق شش دانگ میخواهد،
کسی که به دور از جنسیت همراهت باشد،
"مذکر و مونث" فرقی ندارد ،فقط کسی باشد که بفهمد حالت را،
بتوانی به دور از حاشیه و ترساز هر چیزی تا ناکجا آباده زندگی بروی.
اگر کمی، حد "دوستیهای معمولی" را میدانستیم،
کمی دندان به جگر میگذاشتیم و احساسات را بیان نمیکردیم،
حال قضیه فرق میکرد
و "بهترینهای زندگیمان"را هنوز هم کنار خود داشتیم،
میتوانستیم که تا سالیان دراز از دیدنِ حالشان، حالمان جان بگیرد!
میتوانستیم به جای خاطراتِ تلخ، زندگی را پُر از 'خاطراتِ' شیرین و دوست داشتنی کنیم.
مگر چه میشود که پای عشق را وسط نکشید؟!
همه چیز که نباید به عشق ختم شود،
بعضی دوستیها باید ناب بمانند!
خالصِ خالص
__________________________________________________
به ما ظلم شدظلم شد که از اول دبستان، از همبازی های جنس مخالفمون دور شدیم.
که بهمون دیکته کردن نباید باهاشون بازی کرد ، نباید سمتشون رفت.
چرا مخالف؟ مگه مرد و زن دو جنس مکمل نیستن؟ چرا گفتن مخالف؟ چرا شدیم پنبه و آتیش؟
در صورتی که می تونستیم بهترین دوست باشیم.
انقدر محدود شدیم که تا یکی نگاهمون میکنه، توجه میکنه، میگیم حتما عاشق شده شدیم مثل"حبیب" "لیسانسه ها"که تا یه دختر باهاش حرفی میزنه، کلی قلب دور سرش میاد و از خوشحالی بال در میاره، هزار تا داستان عاشقانه باهاش میسازه.
تلخه ولی حقیقته،به ما ظلم شد که بهترین دوست هامون ازمون دور شدن.
دختر و پسر مکمل همن، شاید با م هم، زندگیمون گاهی بهتر میشد.
جنبه نداریمجنبه ی دوستی ساده نداریم. الان یه سری میگن دوستی ساده بین دو جنس،معنی نداره.
معنی داره ولی برای ما ترجمه نشده، چون قواعدشو نمیدونیم.چون هر کس رو دیدیم دو روز بعد با دوست به ظاهر معمولیش، رل زد:/
دوستی مقدسه، با سوتفاهم یه عشق مضحک، خرابش نکنیم.
این متن مخاطبش همه ی ماییم، منتو
بیاید تو روابطمون، تو احساساتمون، تو قواعدمون تجدید نظر کنیم.
نمیگم کورکورانه اعتماد کنیم.نهاما حداقل کورکورانه قضاوت نکنیم.
فقط چون دو نفر از دو جنس مختلف هستن و با هم حرف میزنن، نگیم که .
شاید پای یه دوستی عمیق و خالصانه در میون باشه:)
چند وقتی بود که سریال”دیوار به دیوار رو شبکه تماشا پخش می کرد. خیلی ایده ی فیلم رو دوست داشتم.
فیلم از این قراره که داستان پنج خانواده رو روایت میکنه که به دلایلی مجبور میشن ۳ ماه تو یه خونه باهم زندگی کنند.این خانواده ها تعدادی خونه رو پیش خرید کردن ولی مورد ی قرار گرفتن و چون جایی برای زندگی کردن نداشتن از سازنده ی خونه ها میخوان که خونش رو در اختیارشون بذاره و اون هم، بنا به درخواست قاضی قبول میکنه و بقیه ی داستان روند اتفاقاتیه که بین این خانواده هاپیش میاد.(برای توضیحات از ویکی پدیا کمک گرفتم:-P )
حقیقتا دلم خواست تو یه خونه به همین بزرگی و خوشگلی با آدمای جورواجور و با سن های مختلف زندگی کنم.
فکرشو کنید چقدر خوب میشد اگه میشد تلفیقی از پیر و جوون، تجربه و چابکی، مرگ و زندگی.
از یه طرف هم حسودیم شد به خانواده های قدیمی که پر از بچه بودن، پر از این تضادهای دوست داشتنی.
ولی بعدش یادم اومد اینجا ایرانه، اینجا حتی وقتی با فامیلت تو یه مهمونی هستی باید خودسانسوری کنی، مواظب کلاهت باشی.
اینجا حتی تو وب خودت هم حق نداری خودت باشی، تو خونه هم نمیتونی افکارتو بیان کنی، حرف بزنی متهم میشی به خارج شدن از دین، نجس شدن و
پس ما کجا خودمون باشیم؟ خسته شدم از این همه نقاب.
+ قرار بود پستم حس خوب داشته باشه، چرا تهش تلخ شدم من؟!
تو حیاط بودیم که صدای داد و جیغ یه زن رو شنیدیم، سریع رفتیم تو کوچه تا ببینیم چه خبر شده، نمیدونم چجور بگم.فقط چیزایی که شنیدم رو می نویسم.
_ چطور تونستی علیرضا؟ منه احمقو بگو گفتم بعد یه هفته دارم میام الان منتظرمی. ولم کنید شما نمیدونید.من اینو با زن شوهر دار دیدمآخه نجس من بچه دارم، چطور تونستی؟ چند بار گفتم تو دوست دختر داری هی گفتی نه. من این خونه زندگی رو با خون دل ساختم کثافت چطور تونستی؟ میخوام طبل بی آبروییت رو همه جا بکوبم تا آبرو و حیثیتت برهحالا منه خاک بر سر تو این شهر غریب چیکار کنم؟ من پامو تو این خونه نمیذارم دیگه.[انقدر داد زده بود که صداش خش دار شده بود].[اینجا شوهرش از خونه زد بیرون و رفت] عوضی نرو، کجا میری؟ بمون تا همه بشناسنت. آشغال
+به خودم اومدم دیدم بغض کردم و چشمام اشکی شده.
+ امشب هی یه صفحه میخوندم، یادش میفتادم که چجور میخواد زندگی کنه با این درد.
+دردای خودم رو فراموش کردم، همش به یادشم.براش دعا کنید:(
چرا انقدر می خوابم من؟
توانایی اینو دارم یه هفته بدون آب و غذا فقط بخوابم:/
همت کن نلی.همتهمتهمت
میشه یه نفر هر روز منو به زور بیدار کنه؟!؟من حریف پر خوابیم نمیشم:(
من باید بتونم، باید بهشون ثابت کنم که میتونم.
منتظر شکست من هستید؟ هه،شیرینی پیروزیمو براتون میارم
انقدر حرص نخور، دوست دارم سالم بمونی تا موفقیت هامو به چشم ببینی
دو زوج کانال نویس رو می خونم که از طریق وبلاگ با عشقشون آشنا شدن، یکیشون بعد از ۵ سال،الان دو ساله که با هم ازدواج کردن و زوج دیگه هنوز موفق به ازدواج نشدن:)
انقدر عشقشون زیباست و انقدر عاشقانه همو دوست دارن که ذوق می کنم از خوندنشون*__*
چه خوبه که میان تو کانال قربون صدقه ی هم میرن، چه خوبه که متن های خوب و عاشقونه برای هم می نویسن:)
چقدر سخته حتی تصور این که ۵ سال،۳۶۵کیلومتر از عشقت دور باشی.
نوشته بود الان که فاصلمون شده دو وجب، هر صبح خدا رو شکر میکنم.
+فاصله ی ما با عشقمون چقدره؟با پدر و مادرمون؟خواهر و برادر؟
+هپی کریسمس و این قضایا
+ من از بچگی آرزو داشتم کریسمس، تو جمع ارامنه یا مسیحیا باشم،سال بعد دعوتم کنید تورو خدا،قول میدم شکلات کم بخورم>__*
+تیتر از حافظ
دوستی تعریف می کرد:
اولين روزهایی كه در سوئد بودم يکى از همکارانم هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برمیداشت و به محل کار میبرد ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفی،ما صبحها زود به کارخانه ميرسيديم و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک میکرد،در آن زمان ٢٠٠٠ کارمند کارخانه اسکانیا با ماشين شخصى به سر کار ميآمدند.
روز اول،من چيزى نگفتم همين طور روز دوم و سوم،روز چهارم به همکارم گفتم : آيا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک می کنى؟در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟او در جواب گفت:براى اين که ما زود می رسيم و وقت براى پياده رفتن داريم اين جاها را بايد براى کسانى بگذاريم که ديرتر می رسند و احتياج به جاى پارکى نزديکتر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند مگه تو اين طور فکر نمی کنی؟
__________________________________________
ما که انقدر از فرهنگ کشورای دیگه می زنیم، خودمون چقدر با فرهنگ رفتار می کنیم؟
دم از تمیزی خیابونای اونا میزنیم و همزمان زباله هامونو از پنجره ی ماشین به بیرون پرت می کنیم!
خونه هاشون مثل خونه های ما، دیوار و در و نرده و پرده ندارهولی خونه های ما انگار نا امن تره!! خدانکنه پرده کنار باشه، هزار تا چشم تو خونه سرک می کشن!
حیاط هاشون سرسبزه و باغچه دارن، ما اکثرا یا باغچه نداریم یا یه درخت داریم فقط!
چقدر میگیم وای دیدی فلانی طلاق گرفت؟ حتما زنه با کسی بوده که جدا شده، نکنه مرده زیر سرش بلند شده و
فلانی بچه دار نمیشه، به نظرت مشکل از کدومشونه؟
راستی فلانی نمیخوای عروسی کنی؟
خب حالا که عروسی کردی چرا بچه نمیاری؟ الان دیگه وقتشه.
حالا بچه ی دومتم بیار، نذار اولی تنها بمونه!
شوهرت/زنت چرا این شکلیه؟چرا اینجوری رفتار می کنه؟
وااااا چرا همیشه لباسای تکراری میپوشی؟
و.
به نظرتون این حرفا بویی از فرهنگ میدن؟
الان شاید یه عده تون بیاید بگید غرب زده و فلان ، یا اینا دروغه اونجا جهنمه اینجا بهشته و فلان.
ولی مهم نیست،من حرفی که به نظرم درسته رو می زنم. از این بی فرهنگی ها خسته شدم، چون هر روز یه سری آدم علاف دارن پنبه ی زندگیمو چوب می زنن.
البته که این آدم ها برام ارزشی ندارن چون بویی از انسانیت نبردن، روزی به جایی می رسم که همینا داستان آشناییمون رو با افتخار همه جا بگن ولی من محاله حتی نگاهشون کنم.
فرهنگ داشته باش نلیفرهنگ داشته باشیم هموطن:)
می گفتی نا لایقم،لیاقتت رو ندارم.اما حرف های عاشقونه میزدی!
می گفتی اُمُل و بی کلاسماما قربون صدقه ی تیپم میرفتی!
تو بگو.اگه جای من بودی چیکار می کردی؟!
منِ احمق دلم پیشت گیر بود، نفسم به نفسات بند بود.
چه ساده دل بودم که خیال می کردم "دوستت دارم"های تومنحصر به منه، نمیدونستم تیکه کلامته!
دم از بوسه ی عاشقانه میزدی ولی.طعم بوسه هات تو منوی همه بود!
بوی آغوشت مست کننده بود،میدونی چرا؟چون ترکیب عطر های مختلف زنونه بود.
خوب بلد بودی با چشمات دلبری کنی،آخه کار هر روزت بود.
نامردی بودی که دخترای این شهر رو، زن کردیچون دستت بهم نرسید، شدم ترسو.
سیگار و مشروب یار همیشگی تو.گریه و آه هم همدم معشوقه هات.
پیش تو من انقدر ضعیف و بی اراده ام که حتی نتونستم دلم رو پس بگیرم.
جهنم و ضرر.دلم موند پیش تو.جسمم رو برداشتم و اومدم.
زندگی بدون دل، سخته ولی فهمیدم که شدنیه.
حالا لیوان قهوه ام به دست، خیره به تواممی خوام ببینم اونی که لایق توست چه شکلیه.
شاید اگه لایقت پیدا شه،دل منم از بندت رها شه
+متن بالا رو خودم نوشتم،نظرتون راجع بهش چیه؟
بازم از این متن ها بنویسم؟
دلم برای دخترانه های وجودم تنگ شده
برای شیطنت های بی وقفه،
بیخیالی های هر روزه،
ناز و کرشمه های من و آینه
خنده های بلند و بی دلیل،
برای آن احساسات مهار نشدنی،
حالا اما،
دخترک حساس و نازک نارنجی درونم چه بی هوا این همه بزرگ شده!
چه قدی کشیده طاقتم !
ضرباهنگ قلبم چه آرام و منطقی میزند !
چه شیشه ای بودم روزی،
حالا اما به سخت شدن هم رضا نمیدهم !
به سنگ شدن می اندیشم،
اینگونه اطمینانش بیشتر است !
جای بستنی یخی های دوران کودکی ام را
قهوه های تلخ و پر سکوت امروز گرفته است!
این روزها لحن حرف هایم اینقدر جدی است
که خودم هم از خودم حساب میبرم.
در اوج شادی هم قهقهه سر نمیدهم ! و تنها به لبخندی اکتفا می کنم !
چه پیشوند عجیبی است کلمه خانم !!!
همین که پیش اسمت می نشیند
تمامی سرخوشی و دلخوشی هایت را می گیرد
و به جایش وزنه وقار و متانت را
روی شانه ات می گذارد!
نه اینکه تمامی این ها بد باشد،نه!
فقط خداکند که وزنشان آنقدر سنگین نشود که دخترک حساس و شیرین درونم
زیر سنگینی آن بمیرد .
امروز شاید روز من نباشد،
اما من همان دختر دیروزم ❤
______________________________________________
ممنون از همتون که تولدم رو تبریک گفتید:))
+شما هم تو عروسی حوصلتون سر میره؟ من اصلا حوصله ی عروسی رفتن ندارم،الانم اگه مجبور نبودم نمیومدم.
از بچگی از عروسی رفتن بیزار بودم
خو دوماد به عروس میرسه،عروسم به دوماد.این وسط من چرا خودمو خسته کنم خو؟!
دیشب حدود ساعت۴ونیم، زله ی ۳/۳ریشتری اومده و من و همسرم نفهمیدیم:/
همه میگن خیلی وحشتناک بود،از خواب بیدار شدن و فرار کردن:/
مگه میشه خوابمون انقدر سنگین باشه؟؟؟!!!!
خدایا،لطفا اگه قرار شد بازم زمین بلرزه،وقتی باشه که بیدار باشم تا فرار کنم.
من خیلی از زیر آوار موندن می ترسم،کم کم داره به فوبیا تبدیل میشه.
خداجون من جوونم هنوز،اون قضایا مونده هنوز:)
شبکه ی پویا رو نگاه می کنم، یه ه داره خودش رو معرفی می کنه به بچه ها. همینطور که حرکت میکنه میگه مرسی که با من میاید چون من اگه شنا نکنم غرق میشم:/
آخرش میگه من همه چیز میخورم،یهو میاد سمت دوربین وبا صدای خبیث میگه حواستون باشه نخورمتون:|
خو من با این قد و هیکلم زهرم ترکید، بچه ی بینوا چجور اینو نگاه کنه خو؟+میدونستید هواپیما ها هم سرما میخورن؟ اگه نمی دونستید شبکه پویا رو نگاه کنید تا بدونید:/
چند روزه خوابم بهم ریخته و شبا بیدارم و روزا خواب.
هر کاری میکنم نمیتونم درستش کنم.
از دیشب تا الان تو خونه تنهام،ساعت ۲و نیم بود که زله اومد و انقدر ترسیدم لباس پوشیدم و آماده نشستم تا اگه بازم زله اومد فرار کنم.
فشارم افتاد و دست و پام می لرزید، هیچی دیگه،کلا خوابم پرید.
هر کاری کردم حتی نتونستم ۵ دقیقه بخوابم، همش می ترسیدم بخوابم و زله بیاد.
حالا من موندم و چشمای پف کرده از خواب و آزمونی که ساعت ۸ شروع میشه:(
۷ و نیم باید از خونه حرکت کنم. تا قبل از ۱۲ هم نمیذارن از آزمون بیرون بیایم.
خدا بهم رحم کنه فقط.
نلی،تا به چیزی که دیدی نرسی حق نداری بیای اینجا.
پست بعدیت باید خبر از موفقیتت بده نه در جا زدنت، فقط یکم همت و تلاش لازم داری تا بهش برسی.
دیدی گفت میتونی،گفت شرایطش فراهم شده، این یعنی دستت برای انتخاب باز شده.
گفت چقدر شبیه همونایی،بهت میخوره:)
اینم یه نشونه است،یه بیزینس شاید.برنامه ریزی کن بهش برسی به دردت میخوره خودش گفت بیا حتما.
اون آقا رو یادته گفت ولی نشد بری،حالا بازم پیش اومد،پس یه نشونست.
برای عروسی برنامه ریزی کن که از درسات عقب نمونی،تا لحظه ی آخر بخون.
+صرفا برای یادآوری یه سری مسائل برای خودم بود این پست:)
+یه دندونپزشک تو کانالش نوشته بود وقتی پشت کنکوری بود همه جا می نوشته #دندان_ها_را_پزشک_خواهم_شد
پس منم می نویسم #انسان_ها_را_پزشک _خواهم_شد
+تیتر از مولانا
تو یه روستای سرسبز زندگی می کرد.اولین بچه و دخترِ بزرگِ خانواده بود. با دخترای دیگه می رفت سرچشمه و آب میاورد، تو همین رفت و آمد ها بود که عاشق پسر همسایه شد. پسر همسایه هم عاشق دخترک بود.واسطه ی رسوندنِ نامه هاشون، خواهرِ پسرک بود.روز به روز عاشق تر و شیدا تر می شدن.
یه روز، پسرک گفت میخوام به خانوادم بگم که بیایم خواستگاریت،دیگه طاقت دوریتو ندارم.
دخترک اما گفت که خانوادم تا سربازی نری رضایت نمیدن، من منتظرت میمونم تا برگردی.
پسرک مجنون تر از این بود که به حرف لیلیش نه بگه.رفت سربازی.
اما کی از تقدیر خبر داره؟
پسر پولدارترین خانواده ی شهرِ کناری، اومد خواستگاری دخترک. خدمت رفته و خونه و مغازه و پول کافی داشت.کی بود که به همچین پسری جواب رد بده؟
دخترک اما این چیزا براش مهم نبود، دلش با یارش بود اما جرات گفتنش رو نداشت.
پدر و برادر دخترک جواب مثبت دادند و تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کردن.
پسرک اومد مرخصی، دخترو دید که تغییر کرده.ابروهای تمیز شدش.حلقه ی دستش.
گریه کرد، گفت من بخاطر تو خدمت رفتم حالا تو
گفت که حلالش نمیکنه، گفت که از زندگی سیر شده.
دخترک همون روزا دعا کرد همین بلا سر دختر برادرش بیاد تا برادرش بفهمه در حقش چه کرده.
*سال ها بعد:
دخترک الان یه پسر و عروس داره، فقط بارداری اولش رو تونست به پایان ببره و بارداری های بعدیش، همه سقط شدن. گریه میکنه و میگه آه پسرک منو گرفته.
شوهرش ورشکست شد.
پسرک معلم بازنشسته است و وضع مالیش خوبه.
دختر برادر دخترک همین بلا سرش اومد، عاشق شد،با غیرعشقش ازدواج کرد و نا بارور شد، شاید همسرش ازش جدا بشه.
آری،به گمانم بی وفایی موروثی است.
+تیتر از محمد شیخی.
این ماه،کل قوانین مورفی داره روی زندگیم پیاده میشه:/
بخاطر اثاث کشی و خونه ی جدید،این چند ماه یکم وضع مالیمون خوب نیست.سرِ ماه کلی برنامه ریزی کردیم تا پول کم نیاریم،بعدش چی شد؟
باتری و استارت ماشین خراب شد و مجبور شدیم عوضش کنیم، عروسی دعوت شدیم، بخاری خریدیم، آبگرمکن سوراخ شد، مریض شدیم، مهمون نه اومد، کتاب لازم شدیم، مواد دندونم خالی شد و باید دندونپزشکی هم برم،بیمه ی ماشین هم چند روز دیگه تموم میشه.
امروز صبح هم که یه لکه ی مشکی رو تلویزیونمون ظاهر شد:||
شهریه ی دانشگاه همسری هم مونده هنوز.
دو روزه سردرد و سر گیجه دارم، وقتی راه میرم حس میکنم رو اَبرام. امروز هم پهلوم گرفته و درد میکنه.
خلاصه اگه ازم خبری نشد بدونید یه بلایی سرم اومده
+بچه ها برامون دعا کنید،دوست نداریم از کسی پول قرض کنیم برای همین یکم تحت فشاریم.دعا کنید این بلاها ازمون دور بشن دیگه:(
+تیتر از حمیدرضا برقعی
دیشب خوابت رو دیدم.
برام عجیبه روزهایی که بهت فکر می کنم و دوست دارم فقط یک لحظه ببینمت، هیچ خوابی نمی بینم اما روزهایی مثل دیروز،که تو روزمرگی گم شدم،میای به خوابم و منو باز مبتلا می کنی.
حتی تو خواب هم از من ناراحتی و نمیذاری نزدیکت بیام،یه جور دوری می کنی که فقط خودم می فهمم.
من کارم درست نبود،قبولاما تو چرا از خودت دفاع نکردی؟چرا روزه ی سکوت گرفتی؟
حتی بهت شک می کنم این روزاتو آدمی نبودی که ساکت بشینی و این وضع رو ببینی ، نکنه من اشتباه کردم و این موضوع برات بی اهمیته؟
شاید راسته که میگن" دل به دل راه داره" وگرنه چرا باید بیای تو خوابم؟ چرا باید اون حرفا رو بزنی؟
چه خوب گفت قیصر امین پور:
از من عبور می کنی و دم نمی زنی
تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای
+تیتر از شهریار جانم:)
دیروز جلسه ی ۵ نفره ی قلمچی بود.یه مادری تنها شرکت کرده بود و کنار من نشسته بود.
بعد از جلسه که با هم صحبت کردیم،پرسیدم چرا دخترش نیومده؟ گفت دخترم خیلی استرس داره، موند خونه که درس بخونه.دخترم میگه باید روزی۱۶ساعت درس بخونم تا موفق بشم،کلاس هم میره،میخواد خوابش رو کم کنه،از۱۰شب تا ۲ صبح بخوابه فقط!!
من خیلی با اون خانوم صحبت کردم و دوستای وبلاگیم رو مثال زدم که هیچ کدوم روزی۱۶ ساعت نخوندن ولی موفق شدن و رشته و دانشگاه خوبی قبول شدن.
گفتم من نمیگم درس نخونه ولی مفید بخونه،۶ ساعت مطالعه ی مفید از ۱۶ ساعت مطالعه ی خسته کننده بهتره.گفتم بهتره تو این سالِ حساس، خوابش رو بهم نزنه و فقط کنترلش کنه که بیشتر از ۸ ساعت نشه.
گفتم درسته من فعلا به هدفم نرسیدم ولی تو این سال ها،با مشاورای مختلفی صحبت کردم و تجربه های بچه های موفق رو هم شنیدم.
خلاصه که شمارمو بهش دادم قرار شد با دخترش صحبت کنم.
حالا این وسط یه دختری هم هی مزه می پروند و از حرفای من ایراد می گرفت، منم ترازشو پرسیدم با افتخار گفت۴۰۰۰!!!
گفتم عزیزم پس هنوز مونده که به حرفای من برسی(حسابی کنف شد)
همین دختره که مزه می پروند هی میگفت من خانوادم میگن پزشکی ولی من ژنتیک دوست دارم،گفتم تو اول رتبه بیار بعد به اینا فکر کن.
همشم می گفت من سهمیه ۲۵درصد دارمتیزهوشان درس خوندم
+فکر کنم این با تراز۴۰۰۰سال بعد جزو رتبه های برتر بشه،با این سهمیه اش
روزی در نماز جماعت موبایل یک نفر زنگ خورد
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود
بعد نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست
مردکافه چی باخوش رویی گفت اشکال نداره،فدای سرت
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد
حکایت ماست:
جای خدا مجازات می کنیم
جای خدا می بخشیم
جای خدا.
اون خدایی که من می شناسم
اگه بندش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه
شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره.
_______________________________________________
هیچوقت از روی ظاهر زندگی دیگران قضاوت نکنید،یه جا نوشته بود(آدم ها رو از روی عکس هایشان قضاوت نکنید،هیچ آدمی از گناه ها وخطاها وخیانت هاش عکس نمی گیره).
این موضوع میتونه راجع به وبلاگ نویس ها هم صادق باشه.ما خیلی از اتفاقات زندگیمون رو نمی نویسیم.
یه نفر بهم گفت کسی که وبت رو میخونه با خودش میگه تو چقدر خوشبختی.
این حرف منو خیلی به فکر برد،چون تو چند پست قبل تر هم گفتم که خوب نیست آدم خوشبختیش رو جار بزنه.این حرف برام مثل یه تلنگر بود،اینکه نکنه نوشته های من باعث حسرت یا غصه خوردن یه نفر شده باشه یا نکنه یه نفر گفته باشه کاش این زندگی من بود.
این چند روز خیلی دوست داشتم پست بذارم،چند بار هم نوشتم و پاک کردم چون می ترسیدم همش سفیدنمایی باشه.
بیایید جای خدا نباشیم، یقین داشته باشیم که خدا بهترین سرنوشت رو برامون رقم میزنه به شرطی که ما هم تلاش کنیم:)
خانمی چقدر قشنگ گفت:
حق حضانت برای تو درد زایمان برای من
نام خانوادگی برای تو زحمت خانواده برای من
سند خانه برای تو بیگاری خانه برای من
چهار عقد برای تو حسرت عشق برای من
هزارصیغه برای تو حکم سنگسار برای من
هوس برای تو عفاف برای من
این بود آزادی و برابری حقوق برای زن و مرد. . . زنها حق اعتراض ندارند!!!
آرام بمير بانو كه حتی عكست را پس از مردن بر روی آگهی ترحيمت نمی زنند!!!
ﻧﺎﻣــــــــــﻢ زن ﺍﺳــــــــــــــــــــﺖ …
زمانی زنده به گورم می کردی
گاه سنگسار.
گاه مرا ضعیفه می خوانی …
گاه لچک به سر …
ﻭ ﻣﻦ از هر " مردی" ﻪ ﺗﻮ ⇦مردتــــــــــﺮم⇨
همان وقت که تو عربده می کشی
و من به حکم آبروداری
پنجره را می بندم !
همان وقت که من درد می کشم
و تو پدر می شوی …
و باور کن ،
که من از تو ⇦مردتــــــــﺮم⇨
همان وقت که در تاکسی
زانویت را به زانویم می سایی
و من خودم را جمع می کنم
و آهسته می گویم : " آقای راننده لطــــــــــفا نگه دار!
و باز من از تو ⇦مردتــــــــﺮم⇨
همان وقت که پیش پاهایم
ترمز می زنی و می گویی چند ؟
و من رویم را بر می گردانم…
و تو نمی دانی که دلم
چگونه می گرید …گریستنی سخت،
دور از اندیشه ی بیمار تو …
و باور کن که همان وقت
درست همان وقت
"من" از " تو" ⇦مردتـــــــــــــــــــﺮم⇨
زن عشق زاید …
و تو برایش نام انتخاب می کنی!
او درد می کشد …
و تو نگران از اینکه
بچه دخـــــتر نباشد… !!!
او بی خوابی می کشد …
و تو خواب حوریان بهشتی می بینی !!
او مادر می شود
و همه جا می پرســـــن: نام پدر؟!!!!
قانونت عادلانه نیست دنیا.
#خشونت_علیه_ن. #ن_علیه_ن
+هشتک بزن بانو.دیگر درد ها و حرف هایت را در سینه حبس نکن،بس است آبروداری.
فریاد بکش و حقت را بخواه.دست هم جنست را بگیر و در کنارش باش.ما اگر با هم باشیم، دنیا هم حریفمان نمی شود.
مامان بزرگم همیشه میگفت ننه خوشبختیتو جار نَزن!
نذار کسی بِگه خوش بحالش، همین خوش بحالِش گند میزنه به زندگیت.
______________________________________________
بازم خواب عجیبی دیدم،البته چند شب پیش این خواب رو دیدم.
همیشه به همسرم میگم من اگه قبل از تایمی که مد نظرمه باردار بشم،بچه رو سقط میکنم، همسرم میگه این حرف رو نزن، ناشکریه،خدا قهرش میگیره.
من به حرفاش اهمیت نمی دادم،تا چند شب پیش که این خواب رو دیدم.
خواب دیدم که فهمیدم دوماهه باردارم و کلی ناراحت شدم، هی با خودم حساب می کردم ببینم موقع کنکورم تو چه وضعیتیم.
همسرم وقتی فهمید خیلی خوشحال شد و گفت میرم براش لباس بخرم:)
منم تو خونه تنها بودم هی نقشه میریختم که برم سقطش کنم که یهو خوابم برد،تو خوابم دیدم یه نوزاد پسر خوشگل و ناز تو بغلمه، هی قربون صدقش می رفتم یهو نوزاد بهم گفت مامان!دلت میاد منو بُکُشی؟؟
انقدر گریه کردم که کلا از خواب بیدار شدم،خیلی حالم عجیب بود.
وقتی برای همسرم تعریف می کردم،چشمام پر از اشک شد.حسم خیلی عجیب بود، نمیتونم بیانش کنم.
+همچنان قصد بچه دار شدن ندارم اما. خوابمدیگه به سقط فکر نمیکنم.
+یه دوستی داریم که هر وقت میاد خونمون، یا یه کی از وسیله هامون میشکنه یا مریض میشیم:/
+اینجا کسی تعبیر خواب بلد نیست؟فکر کنم باید هشتک بزنم خواب های نلی
+تیتر از حضرت حافظ:)
دلم می خواهد آرام صدایت کنم:
" ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ ـﺎ ﺷـﺎﻫـِﺪَ ُـﻞِّ ﻧـَﺠْـﻮﻯ "
و بگویم تو خود آرامشی خدای مهربانم.
_______________________________________
خدای خوبی ها،سلام!
این روزها بیشتر از گذشته دلتنگت شده ام و برای حرف زدن با تو،مشتاق تر!
دلم از تلاش های بیهوده و نرسیدن ها خسته شده،دلم یک امید می خواهد، یک حال خوب.
یک نشانه بده تا با سر این راه را ادامه دهم،مثلا حتی به افزایش ۱۰۰تایی تراز آزمونم هم، راضیم.
نشانم بده تلاش هایم بیهوده نیست، به من بگو که صندلی پزشکی این دانشگاه را برایم کنار گذاشتی.
نمی خواهم مثل سال های قبل، صاحب آرزویی باشم که شیرینیِ تعبیرش برای دیگری است.
دیشب که مثل ابر بهاری،اشک میریختم با خودم می گفتم نکند باید این آرزو را به گور ببرم و مثلا یک پرستار با آرزوی پزشکی بشوم.
خودت هم خوب میدانی پزشکی را نه برای پولش میخواهم نه کلاسش و نه چیز های دیگر
پزشکی را میخواهم چون دوست دارم واسطه ی رحمتت شوم، دوست دارم از علم بی منتهایت اندازه ی قطره ای ناچیز،بدانم.
+این شب ها و روزها، برای دلِ حسرت بارِ منم دعا کنید.
+تیارا جون یه دنیا ممنونم ازت
من چجوری قربون مامانی که ساعت۱۱شب زنگ میزنه میگه تو تلگرام خوندم امشب ساعت ۱۲ونیم تا ۳ونیم یه سری امواج میاد،گوشیت رو خاموش کن و از خودت دور بذار که چیزیت نشه،نشم؟
اون لحظه فقط یه لبخند شیرین زدم و تو دلم قربون صدقش رفتم،بهش گفتم نه مامان خودتو نگران نکن،اینا شایعه است:)
آخه چجوری برای بابایی که زنگ میزنه میگه میخوام برات گوشت بخرم بیارم، از اونجا گوشت نخر چون قصابی آشنا نیست ممکنه گوشت بد بهت بده، نمیرم؟
چطوری دوری داداشی رو که میذاره از وسیله هاش بی اجازه استفاده کنم، تحمل کنم؟
+دلم برای هر سه تاشون تنگ شده،انشاالله فردا میان پیشم*__*
+همه ی دوستام میدونن خط قرمز من،این سه نفرن.کسی چپ نگاشون کنه،با من طرفه:)
کوچیک تر که بودم،فکرای عجیب و غریب زیادی داشتم.
اوج این فکرای عجیب، تو سال های اول و دوم دبستانم بود. گاهی حس می کردم روحم تو این دنیا تنهاست و آدم های اطرافم حتی پدر و مادرم فقط یه سری تصورات یا یه جور ربات هستند که خدا اون ها رو کنارم قرار داده تا من و رفتارم رو بسنجه. بعد از این فکر، از همه ی جمع ها دور میشدم و گوشه گیر می شدم،چون از آدم های کوکی اطرافم می ترسیدم.
گاهی طرز فکرم عوض میشد،قبول می کردم که همه ی آدم ها مثل من روح دارن. با ذهن کوچیکم اینجور استدلال کرده بودم که اگه با کسی خیلی صمیمی شم و خیلی دوستش داشته باشم میتونم جام رو با روح اون عوض کنم،یعنی میتونم بدنم رو با اون عوض کنم.بازم گوشه گیر می شدم چون من بدن خودم رو دوست داشتم و می ترسیدم اگه وارد بدن یه نفر دیگه بشم،بدجنس و بداخلاق بشم.
پیرو همین فکرا و خیالاتم،هرشب قبل از خواب،یه سری نشونه از بدنم حفظ می کردم که اگه وارد بدن یکی دیگه شدنم بتونم بدن خودمو پیدا کنم و بهش برگردم.
تصور کنید دختر هشت ساله ای رو که نصفه شب زمزمه میکنه:یه خال روی شونه ی چپم،وقتی میخندم یه چال کوچیک نزدیک چونم میفته،چشمام قهوه ای نزدیک به سیاهه(حواسم باشه اگه سیاه بود یعنی مال من نیست!)، انگشت کوچیکه ی دست راستم امروز زخم شد و .
الان که فکر میکنم به خودم حق میدم که انقدر نگران گم کردنِ خودم بودم. انگار ترسم به حقیقت پیوسته،اما من روحم رو گم کردم.
این نلی، اون نلیِ سابق نیست.نشونه هاش با نشونه هایی که حفظ کردم یکی نیست: یه ضربه ی روحیِ محکم از یه آشنا،امید به آینده ی روشن، مقاومت،تلاش.
نه. محاله این نلی باشه.باید روحم رو پیدا کنم.باید خدام رو پیدا کنم.
می بینی پاییز چقدر شبیه زنهاست؟
حوصله اش که سر می رود, بند اصلاح را بر می دارد
می کَند علف های هرز را, بلوند می کند موهایش را
گرم می شود, سرد می شود, طاقت ندارد, تعادل ندارد
همه چیز را به هم می ریزد باد می وزد
در آخر اما… آرام… آرام… می بارد.
زن, پاییز است با موهای بلوند
صورتی اصلاح شده و نم نمِ اشک….
_____________________________________________
بعضی وقتا به سرم میزنه یه وب جدید با یه اسم جدید بزنم ولی زود پشیمون میشم.
دلم یه تحول تو روحیم میخواد اما خیلی بی اراده شدم:(
چرا انقد میخوابم آخه؟چرا غصه ی درسام رو دارم ولی نمیخونم؟
اونشب تنها بودم و دوست داشتم با یه دوست تلفنی حرف بزنم،مخاطبام رو گشتم اما از دوستای قدیمم کسیو پیدا نکردم که حوصلمو داشته باشه،به دوستای وبلاگیمم روم نشد زنگ بزنم
چرا انقد دست و پا چلفتیم من؟ دیشب بازم خرابکاری کردم.ماشین ریش تراش همسری رو شدم:/
سریال"آقای دکتر" رو میبینم بعد به خودم غر میزنم که آخه تو از "پارک شیون" چی کم تر داری؟چرا تلاش نمیکنی؟
چرا هیچکس تو وب اهل این شهر نیست؟دلم قرار وبلاگی خواست:(
چرا درس نمیخونی دختر؟ چرا به هدفت فکر نمیکنی؟ اصن به درک،انقدر درس نخون تا بترکی.
انقدر بیخیال و بی عار شدی که وقتی دیشب تو خوابت دبیری قبول شدی از ذوقت نمیدونستی چیکار کنی،یعنی خااااک
تا کی میخوای بشینی و به کوه درسای عقب افتادت نگاه کنی؟به خودت بیا دختره ی سر به هوا.
بخون بخون بخون بخون
اگه نخونی شمعدونیا دق می کنن،پرنده ها آواز غمگین میخونن،گل های باغچه پرپر میشن،دنیات خراب میشه اصن.
*مکالمه تلفنی من و همسرم موقع شروع بارون:
_الو نلی،عزیزم نری زیر بارون.
+عه،مگه بارون میاد؟پس قطع کن برم.
_واااای نه.تورو خدا لباس گرم بپوش.
+چی؟؟؟؟؟؟یعنی میگی تو این هوای خوب من سویشرت بپوشم؟عمرا.
_باشه پس اگه جرات داری مریض شو:|
*مکالمه تلفنی من و همسرم چند دقیقه قبل:
_نلی برو خونه دیگه،بسه.
+(در حالی که خیسِ خیسم) اه باشه.چرا صدات انقدر بد میاد؟
_نلی؟نگو که گوشیتو بردی زیر بارون.
+ اتفاقا بردم،چطور مگه؟
_خب دیوونه آب رفته تو باند گوشیت واسه همین صدام بد میاد،برو روش سشوار بگیر خشک شه.
(یک دقیقه بعد صدای خش خش شنیده میشه)
_الوووووو خانوووووومم
+وااای بعله
_اول گوشیو قطع کن بعد سشوار بگیر،کر شدم خو:/
سه شنبه دندون درد شدیدی داشتم جوری که دوست داشتم سرمو بکوبم تو دیوار:/
مشخص شد به خاطر اینکه دندون عقلم داره در میاد انقدر درد دارم،هنوزم درد میکنه اما خیلی کمتر شده.
چهارشنبه تا جمعه مهمون داشتیم و همش در حال گردش بودیم.نتیجه:کلی از برنامم و درسام عقب افتادم:(
من واقعا این چند روز فهمیدم وقتی میگن”کرم از خودِ درختهیعنی چی.این مهمونمون دو تا بچه ی بزرگ و دبیرستانی داره،اما به بچه هاش گفته تو خیابون حق ندارید به من مامان بگید باید اسمم رو صدا بزنید.با تیپ و آرایشش اصلا کاری ندارم چون به من ربطی نداره،اما اینکه به همه ی پسرا و مردای تو خیابون لبخند میزنه و براشون عشوه میاد رو نمیتونم نادیده بگیرم،آبرو برام نذاشت:/
دو بار دوتایی رفتیم گشتیم،هر دو بار کلی آدم مزاحم شدن و متلک انداختن:/
شماره هایی که به سمتش پرت میشد بماند(من فکر می کردم نسل این شماره پرت کنا منقرض شده!)،از همه بدتر و پر رو تر اون ماشینی بود که اومد جلوی ماشینمون و اشاره می کرد دنبالش بریم
باهاش دعوا کردم ولی انگار نه انگار.گوشش بدهکار نبود اصلا.
به من غر میزد چرا مردم این شهر انقد زشتن؟!
از همه ی این حرف ها که بگذریم،می رسیم به اینکه الان داره اولین بارون پاییزی میباره و من از شنیدن صدای غرش رعد و برق لذت میبرم:))
نظرتون چیه برم و زیر بارون یکم قدم بزنم؟
وبت جزو اولین وب هایی که میخوندم هست،اولین کسی بودی که وبم رو دنبال کردی.
همیشه وبت رو می خوندم و تهِ دلم آرزو می کردم کاش با منم دوست بشی.
زمستونِ پارسال بود که باهم دوست شدیم،نمیدونی اون شب چقدر خوشحال بودم،انگار دنیا رو بهم دادن.
وقتی عکست رو دیدم تعجب کردم که چقدر شبیه همیم، چقدر ذوق کردیم که قیافمون کپی همدیگست:)
شب های زیادی با هم حرف زدیم، درددل کردیم،غر زدیم و شوخی کردیم.
تو این مدت،انقدر دوستیمون عمیق شده که حس میکنم چند ساله که می شناسمت.
تو نه تنها همدم تنهاییام بودی بلکه دوستای خوبت رو هم با من شریک شدی.منو با آرام و یاسمین زهرا و تیارا و مهندس پری و بقیه ی دوستای خوبت آشنا کردی.
دوستت دارم دوست خوبم،تولدت مبارک
صبح که وارد جلسه شدم،تو خواب و بیداری صندلیم رو پیدا کردم چون شب قبلش، بی خوابی داشتم و ۴صبح خوابیدم.
قبل از آزمون،از یه نفر راجع به کلاس های کنکوری اینجا پرسیدم،یه جایی رو معرفی کرد گفت اساتیدش پروازی ان و هر کلاس حدود۸۰ نفرن:/
هیچی دیگه کلا از کلاس رفتن پشیمون شدم، چون من باید همش سوال بپرسم از استاد و خب مسلما تو یه کلاس۸۰ نفری همچین چیزی امکان نداره.باید بگردم یه آموزشگاه دیگه پیدا کنم.
سوالا رو تا حدی که بلد بودم جواب دادم و خواستم از جلسه بیام بیرون که گفتن همه باید تا پایان وقت بشینن.
تا ۱۲ نشستم ولی خوب بود،اینجوری عادت می کنم که ۴ساعت یه جا بشینم
وقتی خواستم بیام بیرون،دختری که کنارم نشسته بود و امسال پیش دانشگاهیه،بهم گفت: وقتی سوالا رو نمیزنی چرا میای آزمون؟اصلا واسه چی میای؟
البته با یه لحن تندی گفت،جوری که شوکه شدم.
حقیقتش دلم شکست،خیلی بهم برخورد.بغض کردم و با خودم عهد کردم از آزمون بعد، بهش نشون بدم چرا میرم سر آزمون.
+خالم فردا عمل داره،براش دعا کنید:)
+حال دلتون خوب.
+امروز صبح رفتم دفتر قلمچی و کارتم رو گرفتم.بهشون گفتم که پشتیبانم باهام تماس نگرفته و گفتن پیگیری می کنن ولی هنوز خبری نشده.
فردا صبح آزمون هست و من حتی یه صفحه هم نخوندم
دوست نداشتم اولین آزمونم رو خراب کنم ولی ملالی نیست،جبران می کنم.
+شهر قبلیم،آزمون قلمچی رو یک ساعت دیرتر برگزار می کرد،الان نمیدونم اینجا باید ساعت چند برم آزمون؟!
+یه دلم میگه برم سراغ درسم یه دلم میگه برم کیک بپزم بعد درس بخونم.
+امشبم همسرم تا ساعت۲نصفه شب،سرکاره و من تنهام:(
+سه روزه ورزش رو شروع کردم و الان کل بدنم گرفته.لهِ لهم اصن.
+شب ها سعی میکنم شام نخورم یا چیز سبکی بخورم،امید است که وزن کم کنم
اهل رشد کردن باشی
در بیابان ، در کویر.
و حتی در سنگ هم رشد خواهی کرد
همین.!
زندگى سخت هم باشد،
ما سخت تر از آنيم
___________________________________________
امروز، اولین روزیه که من و همسرم تو خونه ی جدید تنهاییم،البته اولین شبی خواهد بود که من تو خونه تنهام.
امشب همسرم سرکاره :(
ساعت ۸ شب میاد خونه و ۲شب میره تا فردا صبح:/
ناهارم رو خوردم و یکم خونه رو مرتب کردم.ورزش کردم و الان میخوام خودم رو به آبیاری درختای حیاطمون دعوت کنم*__*
بعدش میرم که با یه روحیه ی عااالی، عقب موندگیِ درس هام رو جبران کنم:)
راستی چه خبر؟شما مشغول چه کاری هستید؟
+تیتر از سعدی:)
خونه ی بابا.
همون جاییه که کلیدش رو هیچکس نمیتونه ازت بگیره،
همون جایی که چه ساعت ۳صبح بیای چه ساعت ۳عصر از آمدنت خوشحال میشوند. درش ۲۴ساعت شبانه روز برای تو باز است.
همون جایی که وقتی میگویند دلتنگ اند، واقعا دلتنگ اند.
همون جایی که سر یخچالش میروی و هرچی میخواهی میخوری.
همون جایی که حتی اگر هوس کمیاب ترین خوراکی ها را هم کنی برایت می آورند.
همون جایی که همه دعوایت میکنن و غر میزنند تا غذایت را تا آخر بخوری.
همون جایی که گل و گیاه هایش به طرز عجیبی رشد میکنند.
آن جا قندهایش شیرین تر است.
نمک هایش شور تر است.
پرتقال هایش مزه ی پرتغال میدهند.
غذاهایش خوشمزه تر است.
آنجا کوفته ها و کتلت ها وا نمیروند.
حتی عدس پلو با آن قیافه ی مسخره اش مزه ی بهشت میدهد.
آنجا بالشت ها نرم ترند
پتوها گرم ترند.
آنجا خواب به عمق جان آدم میچسبد.
آنجا پر از امنیت و آرامش است.
آنجا بابا و مامان دارد.
خدایا خودت حفظشون کن
__________________________________________
بالاخره به شهر غریب اثاث کشی کردیم.
مامان و بابام مجبور شدن زود برگردن شهر خودمون چون مرخصی نداشتن، اما مادرشوهرم موند پیشمون.
اینجا هنوز کولر روشنه:// اونم تموم ۲۴ ساعت:||
دلم خیلی برای مامان و بابام تنگ شده،دیشب از دلتنگی گریه کردم:(
دلم حتی برای داداشمم که همیشه باهاش دعوا می کردم، تنگ شده.
فکرم همش پیش مامان و بابامه،آخه تنها موندن:(
تا شهری که فامیلامون هستن نیم ساعت فاصله دارن. من اومدم اینجا و داداشمم تهران دانشجوعه. اونا دوتایی تنها موندن. چیزی نمیگن ولی پشت تلفن صداشون غم داره.
از اینجا تا خونه ی بابام،۶ ساااااعت راهه:((
اولین باره که این همه از پدر و مادرم دور میشم و نمیبینمشون:(
اینجا هیچ دوستی ندارم،فقط خانومای همکارای همسرم هستن که همشون لرن و من باهاشون راحت نیستم چون همش لری حرف میزنن:(
من تو جمعشون همیشه ساکتم و حوصلم سر میره.
یه همسایه داریم که لکِ کرمانشاهه،خیلی آدمای خوبین ولی روم نمیشه خیلی برم پیششون.این مدت،خیلی هوامونو داشتن و کمکمون کردن.
احتمالا فردا عصری،مامان و بابام بیان
آخرِ هفته، مادرشوهرمم میره و من و همسرم تنها میشیم.
تو فکر اینم شب هایی که همسرم سرکاره من تنهایی چجور بمونم؟
من از دو چیز وحشت دارم: تنهایی و تاریکی:(
+قلمچیِ اینجا،چقدر سخت گیره.هر سری یه ایرادی میگیره و ثبت نام نمیکنه. منتظرم مامانم یه سری مدارکمو بیاره تا برم ثبت نام کنم. یه عالمه فرم پر کردم تا الان
+باید جدی تر درس بخونم. نلی یکم به فکر درست باش دختر
+همتون رو خوندم،اما وقت ندارم دونه دونه کامنت بذارم ببخشید
+کاش بتونم یه دوست خوب پیدا کنم.
+اینجا چقدر همه چیز ارزونه
مادرشوهرم دو تا پتوی ژله ای گل برجسته خرید،دونه ای۱۷هزارتومن. شهر خودشون دونه ای ۳۰ هزار تومنه
+ ممنون که به یادم بودید دوستای خوبمدوستتون دارم:)
+تیتر از حضرت مولانا
کاش.
روزی آنَقدر تکنولوژی پیشرَفت میکرد،
که به جای تایپ «شَب بِخیر عزیزم»
از پُشت گوشی موبایل در عرضِ چَند ثانیه،می رفتیم.
پتو را روی عزیزِمان مرتّب میکردیم،
پیشانی اش را می بوسیدیم،
موهایَش را بو میکِشدیم،
و بَر میگشتیم سَر جای خودِمان.
آه امّا با دلتنگی بَعدش چه میکردیم ؟!
#مرضیه_ابرازه
_______________________________________________________
همسر عزیزم امشب برای تو می نویسم.
امشب قلبم پر از محبت به توست و سرشار از حس دلتنگیم.این روزها دعای شب و روزمون،پایانِ این دوریه.
یادته روزهای اول،همینقدر مشتاق همدیگه بودیم،رویامون به هم رسیدن بود.
اما بعدش.طوفانِ زندگیمون شروع شد.طوفانی که می تونست بین ما جدایی بندازه، عشق داشت جای خودش رو به نفرت می داد.
اما ما تونستیم.قول دادیم تا آخرین نفس،برای عشقمون بجنگیم.
سخت بود.خیلی جاها کم آوردیم،داد زدیم،اشک ریختیم،ناامید شدیم اما باز هم ادامه دادیم.
حالا شیرینیِ این پیروزی رو تو قلب هامون حس می کنیم.من و تو داریم ما میشیم.
مسیر روبرومون پر از سختی و پستی و بلندیه.همسفرم نترس،ما همدیگه رو داریم.
قلب های ما به هم پیوند خورده و هیچ نیرویی نمیتونه جدامون کنه.هر کجای این مسیر،هر کدوم کم بیاریم،اون یکی بارش رو به دوش میکشه و تکیه گاهش میشه تا به سلامت،این مسیر رو طی کنیم.
این روزها،جای خالیت کنارم،خیلی توی ذوق می زنه. من به محبتت نیاز دارم، نیاز دارم ناز کنم تا نوازشم کنی.
ذوق کودکانه ات برای در آغوش کشیدنم،لبخند رو به لبانم میاره.
+شکموی من، هنوزم عاشق قرمه سبزی هستی:) باشه قبوله،یک ماه قرمه سبزیِ نلی پز میخوریم*__*
راستی قولت که یادت نرفته؟؟؟ قرار شد برام یه عالمه کاکتوس بخری^___^
+وااای پس فردا میای
✌هیچ آسانسوری برای موفقیت وجود نداره
تو یکی یکی باید پلهها رو بالا بری✌
ترک ها ارادت خاصی به حضرت ابوالفضل دارن، محاله تو این شب ها،مجلس عزاداری ای بر پا بشه و نوحه ی حضرت ابوالفضل خونده نشه.
امروز به "قَتیل عباس" معروفه. میگن روزیه که حضرت عباس،به لشکر دشمن حمله میکنه و موفق میشه آب به خیمه ها بیاره.
میگن قتیل عباس، چون معتقدن حضرت عباس،عده ی زیادی از دشمن رو میکشه.
عزاداری ها امروز پرره و همه جا، از رشادت و شجاعت حضرت عباس میخونن.
دسته های عزاداری تو خیابون ها حرکت می کنن و نذورات بیشتر از روزهای دیگست.
امروز همه دست به دامان حضرت ابوالفضل هستن.
برای من هم دعا کنید.
+تیتر از کرمی زنجانی
#تلنگر
حسین فریاد میزند:«هل من ناصر ینصرنی»؟
و من در حالی که نمازم قضا شده است میگویم:
لبیک یا حسین(ع)!لبیک.
حسین نگاه میکند لبخندی میزند و به سمت دشمن تاخت میکند،
و من باز میگویم:
لبیک یا حسین(ع)!لبیک.
حسین شمشیر میخورد،من سر مادرم داد میزنم و میگویم:
لبیک یا حسین(ع)!لبیک.
حسین سنگ میخورد،من در مجلس غیبت میگویم:
لبیک یا حسین(ع)!لبیک.
حسین از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می اید و من در پس نگاه های حرامم فریاد میزنم:
لبیک یا حسین(ع)!لبیک.
حسین رمق ندارد باز فریاد میزند:«هل من ناصر ینصرنی؟»
من محتاطانه دروغ میگویم و باز فریاد میزنم:
لبیک یا حسین(ع)!لبیک.
حسین سینه اش سنگین شده است،کسی روی سینه است،حسین به من نگاه میکند میگوید:تنهایم یاری ام کن.
من گناه میکنم و باز فریاد میزنم:لبیک.
خورشید غروب کرده است.
من لبخندی میزنم و میگویم:
اللهم عجل لولیک الفرج.
به چشمان مهدی خیره میشوم و میگویم:
دوستت دارم تنهایت نمیگذارم.!
مهدی(عج)به محراب میرود و برای گناهان من طلب مغفرت میکند.
مهدی تنهاست.حسین تنهاست.
من این را میدانم اما.
_____________________________________________________
تو این روز ها و شب ها،چقدر به راهِ امام حسین فکر کردیم؟چقدر به هدفِ قیامش فکر کردیم؟
فقط گریه کردیم برای تشنگیش،برای مظلومیتش.غافل از اینکه امام حسین حتی تو مجلس عزاداریِ خودش هم مظلومه.حتی اونجا هم، همه تو فکر جزئیاتن،کسی هدف و مقصودش از قیام رو بیان نمی کنه.
میگیم امام حسین،دین اسلام رو زنده نگه داشته. کدوم دین؟دینی که ما فقط اسمش رو یدک می کشیم؟ تو همین محرم،چقدر دروغ گفتیم؟ چقدر غیبت کردیم؟ چقدر تهمت زدیم؟چقدر
امام حسین،روز عاشورا، نمازش رو خوند،چند تن از یارانش شهید شدن تا امام و بقیه نمازشون رو بخونن.
اونوقت الان،تو این آرامش و صلح،کدوم یکی از ما،نماز می خونیم؟ظهر عاشورا، چند نفر از عزادار ها رو دیدید که نماز بخونن؟
این چه عزاداریه؟!ما چطور میخوایم حسینی بشیم وقتی راهِ حسین رو نمیشناسیم.
هر شب و روز،دعا می کنیم اللهم عجل لولیک الفرج.
کدوم یکیمون از تهِ دلش راضیه امام زمان ظهور کنه؟ همه مون تهِ دلمون میگیم نه بابا ما که موقع ظهور نیستیم.خداکنه تا من هستم ظهور نکنه می ترسم منافعم به باد بره.
هنوز۳۱۳نفر از تهِ دل برای ظهور امام زمان دعا نکردن.دعاهامونم الکیه.
تو این شبها، با خودتون خلوت کنید،فیلم زندگیتون رو مرور کنید،اشکالاتش رو پیدا کنید . این ماه خودتون رو از نو بسازید،باور کنید ثوابش بیشتر از عزاداری نباشه،کمترم نیست.
+مخاطبِ این متن،اول از همه،خودم هستم.امیدوارم به خودم بیام.
هر ﺳﺎﻝ ﺑﺮای ﺗﻮ ﺳﻪ ﻣ پوﺷﻢ / در دﺳﺘﻪ ی ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻋﻠﻢ ﺑﺮ دوﺷﻢ
ﻣﺎ، ﺑﻌﺪ هزار و چارصد سال هنوز / با یاد لب تو آب را ﻣ ﻧﻮﺷﻢ.
_______________________________________________________
دیشب یه کار اشتباهی انجام دادم،پشیمون شدم و تا موقع خواب،خودم رو سرزنش می کردم.
خواب عجیبی دیدم.تو خواب یه نفر که نمیشناختمش ولی انگار برام از همه آشناتر بود اومد و منو برد کربلا.وسط بین الحرمین مردد وایساده بودم،نمیتونستم تصمیم بگیرم کدوم ور برم.
رومو به سمت حرم امام حسین(ع) کردم و دست به سینه سلام دادم.یه دفعه همون آشنای غریبه،دستم رو گرفت و منو برگردوند خونه.
مات و مبهوت بودم که چرا نذاشت برم زیارت،زبونم بند اومده بود از حیرت.
همه ی فامیل و دوستام،تو خونه بودن.اشک می ریختن و باهام روبوسی می کردن، به صورتم دست می کشیدن و میگفتن زیارتت قبول،برای ما هم دعا کردی؟
من هر چقدر می خواستم بگم که نتونستم زیارت کنم،نشد.زبونم نمی چرخید.
همون آشنای غریبه،زیر گوشم زمزمه کرد:هیییس چیزی نگو،معلومه که تو زیارت کردی،زیارتت قبول.
از خواب پریدم،هنوز تو شوکم.
+امشب تو هیئت،برای همتون دعا کردم.
کاش پسر بودم.
کاش پسر بودم و نشون میدادم چطور باید با یه دختر.
با کسی که عاشقشی چجور رفتار کنی.
براش شعر میگفتم.
تو چشماش نگاه میکردم و مولانا میخوندم.
دستشو بی ترس از هیچکس محکم میگرفتم.
و بی توجه به آدما تو خیابون وایمیستادم جلوش یهو.
موهاشو کنار میزدم و میگفتم تو چرا انقد نازی اخه؟
از موهاش تعریف میکردم.
از دستاش.از برق چشماش.
از خط منحنی زیبای لبخندش.
انقدر از زیباییاش میگفتم تا دیگه محتاج شنیدن تعریف و تمجید از هیچکس دیگه ای نباشه.
شب اول اونو میخوابوندم پشت گوشی بعد خودم میخوابیدم.
صبح بی خبر میرفتم سر راهش
هول هولکی یه شاخه گل میدادم بهش
صورتشو میبوسیدم و فرار میکردم.
و فدای صدای خنده هاش از دور میشدم
اگه بهش شک میکردم.
اگه بدبین میشدم.
اگه اشتباه میکرد.فراریش نمیدادم.
تنها ولش نمیکردم.ترکش نمیکردم.
در عوض سرشو میبوسیدم و با مهربونی ته تو قضیه رو درمیوردم.
بهش توجه میکردم.
براش کتاب میخریدم.
یا لاک.یا یه روسری اون رنگ که دوس دارم خودم.
با این چیزا کوچیک سوپرایزش میکردم دیگه.
هیچوقت نمیزدم تو ذوقش حتی اگه خسته بودم بی حوصله بودم عصبی بودم.
از سر تا پاش ایراد نمیگرفتم ، تغییرش نمیدادم.
نمیکوبیدم از نو بسازمش.
همونجور که بود با همون قیافه فداش میشدم.
به درد دلاش گوش میکردم هر چند مدت یبار.
میفهمیدم چقدر حساسه و مرد میشدم واسه غمهاش.
فدای لوس شدناش و بی طاقتیاش میشدم.
از اون دختری میساختم که دیگه نه اون کسی غیر من رو بخواد. نه من کسی مثل اون به چشمم بیاد.
کاش من پسر بودم.
______________________________________________
این چند روز که همسری اینجا بود،خیلی خوب بود. اصن هر جا که کنارم باشه،اونجا برام بهشته.
این مدت،با دخترای هم سن و سالم تو فامیل همسر،صحبت کردم.
اینجا رسمه دختراشون زود ازدواج می کنن،تا حدی که من که ۱۸ سالگی ازدواج کردم،بزرگترینشون بودم://
اکثرا قبل از۱۶ سالگی ازدواج می کنن.دلیلشم نمیدونم.
من تصور می کردم حتما چون سنشون کمه،خانواده ی همسرشون،یا حداقل همسرشون، هواشون رو دارن اما زهی خیال باطل.
یکیشون عید ازدواج کرده و۱۵ سالشه،تو یه اتاق،تو خونه مادرشوهرش زندگی میکنه، میگفت بنایی داشتن تو خونه،۶تا فرش شسته،دیوار و سقف رو دستمال کشیده:/
تا سه ماه بعد از عروسیش،وقت نکرده بود بره خونه ی باباش سر بزنه درحالی که کلا یه ربع فاصله داره تا اونجا://
تا کلاس شیشم درس خونده و ترک تحصیل کرده.میگه مادرشوهرش گفته بعد از سالگرد ازدواجش،باید باردار بشه.فکر میکنه هر کس بیشتر از یه سال از ازدواجش بگذره و بچه دار نشه،نازا میشه.
اون یکی،۱۸ سالشه و یه دختر یک ساله داره.با جاری و بردارشوهرش،تو یه خونه زندگی میکنن.جاریش۱۷سالشه و هنوز بچه نداره.هر دو ترک تحصیل کردن و سیکل هم ندارن.
یکیشون متولد۷۱هست و دو تا پسر دوقلوی۶ساله داره.
اون یکی،مرداد ازدواج کرد و امسال،کلاس یازدهم میره.خانواده ی همسرش قبول کردن تو مدرسه ی بزرگسالان،ادامه تحصیل بده.برای ماه عسلش با کل خانواده ی شوهرش رفت مشهد://
اون یکی متولد۷۴هست و یه بچه سقط کرده و یه دختر یک سال و نیمه داره.حسرت میخوره که چرا دیر بچه دار شده و میگه یه سال دیگه،میخواد بازم باردار بشه.
+همه شون عاشق پسرن،وقتی یکی دختر میاره میگن اشکال نداره ایشالا بعدی پسره.
دختراشون رو بد صدا می کنن،بهشون اهمیت نمیدن.
+بدم میاد وقتی میگم من نمیخوام تا چند سال دیگه بچه دار شم،ولی اینا پا فشاری می کنن و میگن نه ایشالا سال بعد پسرت بغلت باشه.
+خدااایا یا منو نازا کن،یا بهم یه دوقلوی دختر بده البته چند سال دیگه.
+چرا تو زندگی من دخالت می کنن؟به اونا چه که من میخوام بچه دار بشم یا نه؟ به اونا چه که من و همسرم،دختر رو بیشتر از پسر دوست داریم.
+قربون فامیلای خودم برم که هیچکدومشون تو این چیزا دخالت نمی کنن،تا حالا حتی راجع به زندگیم هم ازم سوال نپرسیدن چه برسه به اینکه کی میخوام بچه دار بشم.
+خالم بعد از ازدواجش،۱۰سال نازا بود.تو این مدت،به جز خانوادش،هیچکس چیزی نمی دونست،همه میگفتن حتما بچه دوست نداره.
الان من ۲سال و نیمه ازدواج کردم،اینا منو کچل کردن از بس میگن بچه بیار،هی میگن نکنه نازایی،نکنه مشکل داری.
+میشه لینک مداحیِ خوب برام بذارید؟
+ببخشید پستم درهم شد،حرفام تو ذهنم تلنبار شدن.
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند/ با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که همانند سال پیش/ خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
او می رسد که از پس نُه ماه انتظار/ راز درخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر/ اندوه های تازه بیارد.خدا کند
او می رسد که بازهم عاشق کند مرا/ او قول داده است به قولش وفــــــــــا کند
پاییز عاشق است و راهی نمانده است/ جز این که روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند و خداوند فصل ها/ یک فصل را به خاطر او جا به جا کند
تقویم خواست،از تو بگیرد بهار را/ تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش صدای پای خزان است،،یک نفر/ در را به روی حضرت پاییز وا کند
______________________________________________________________
من عاشق پاییزم،رنگ های شاد و دوست داشتنی،باران های دل انگیز، هوای ابری، صدای رعدوبرق،تگرگ،مدرسه و دانشگاه.
مگه داریم فصلی به این خوبی؟پاییز چقدر خوشگله،پاییز.
دوست دارم دختری متولد پاییز داشته باشم،اسمش رو پاییز بذارم.
****پاییز خوشگلتون مبارک****
+همسری رفت،دلم گرفت باز:(
انشاالله ۱۰ روز دیگه خونه آماده میشه*__*
+چهارشنبه احتمالا برگردم خونه ی بابام،خدایا چهارشنبه رو زود برسووون:)
+فرا رسیدن محرم رو هم تسلیت میگم:(
+هیچ جا عزاداریه شهر خود آدم نمیشه.عزاداری اینجا بهم نمیچسبه.بغضم وا نمیشه اینجا.خیلی کوتاهه:(
+واااای درساااام موندن:(( پاشم کم کم برم سراغ کتابام.
+خدایا سال دیگه اینموقع، دانشجوی پزشکی باشم به امید خودت:)))
+تیتر از سعدی جان:)
دقيقاً تلاشم را از وقتى شروع كردم
كه فهميدم خيلى ها منتظرند كه شكست بخورم.
________________________________________________
اگر میخواهی اسیر هیچ مستبدی نباشی
بخوان ، بخوان ، بخوان.
_ دکتر علی شریعتی
________________________________________________
ما تلاش میکنیم پس زنده ایم. رویا داریم پس هنوز امید به زندگی بهتر داریم. ما شکست نمی خوریم،فقط تجربه کسب می کنیم.
امسال چهارمین کنکورمه؟ خب باشه. این یعنی من به اندازه ی سه کنکور،از بقیه بیشتر تجربه دارم و به اندازه ی سه کنکور،از اون ها جلوترم.
مردم میگن دارم عمرمو تلف می کنم؟ بذار بگن، همین مردم یه روزی مجبور میشن از موفقیت هام صحبت کنن.
پشت سرم خیلی حرف هست؟ خب باشه،جاشون دقیقا همونجاست.پشت سرم.
میگن تا الان نتونستی،از این به بعدم نمی تونی.اشتباه می کنن،تا الان نتونستم،درست،اما از این به بعد دیگه میدونم چجوری بهش برسم.
منو به حساب نمیارن؟ به درک، مطمئنم یه روزی به بچه هاشون میگن از نلی الگو بگیر.
میگن متاهلی،بیخیاله درس شو،نمیتونی بخونی. بذار هر چقدر میخوان بگن،کیه که گوش کنه.
سخته ولی شدنیه. یه سال نمیرم مهمونیاشون،فامیلی که شکستم رو جار میزنه،تلاشم رو مسخره می کنه،همون بهتر که نبینمش.
نمیگم میجنگم واسه خوشحالی پدرو مادر و همسر و برادر و اینا،درسته خوشحالی خانوادم مهمه، اما میجنگم واسه آیندم،واسه علاقم.
اگه من شاد باشم، خانوادمم شاد میشن.
بجنگ دوست عزیزم،بجنگ و به همهمه ی اطرافیانت گوش نکن، من ایمان دارم تو میتونی، هدفت منتظرته،بیشتر از این منتظر نذارش.
ما تو این راه،همدیگه رو داریم،تو پستی ها و بلندی ها همراه همیم،هر وقت خسته شدی،غصه هات رو به من بگو،من کمکت میکنم بار روی دوشت رو به مقصد برسونی، همونطور که تو به من کمک میکنی.
ما تو این مسیر،خدا رو داریم.مگه غیر از اینه که گفته: «از جایی بهت روزی میدم که اصلاً نه حسابشو میکردی نه فکرشو.»* پس غمت نباشه رفیق.تلاش کن و نتیجه رو به همون ارحم الراحمین بسپر.
*قرآن کریم / سوره طلاق / آیه 3
و او را از راهی که گمان نمیبرد روزی میدهد و کسی که بر خدا توکل نماید او برایش کافی است.
+تیتر از فاضل نظری
باز هم شاهد شستشوی حیاط برای چندمین بار هستم،الان نظر دادن که حیاط چربه://
باید شب با پودر لباسشویی حیاط رو بشورن:|||
چرا شرکت آب و فاضلاب،بخاطر مصرف بیش از حد آب،جریمه نمیکنه تا انقدر آب هدر نره؟!!
۶ونیم صبح،پا شده حموم رو آب کشیده:(
دیشب دوش گرفتم،الان باز گیر داده لباساتو بنداز ماشین T_T
در جریان باشید طبق فتوای جدید ایشون،دست ها رو با وایتکس بشورید، پوستتون نرم میشه.
من گفتم خوشم نمیاد کفشام رو زود زود بشورم،اما هر دفعه همسر بیچارم بره بیرون و بیاد،کفشاش رو میشوره:/
اوایل میومد خونمون،روزی دوبار سرویس بهداشتی رو آب می کشید.بالکن خونمون رو هم می شست:/
خیلی بدم میومد،به همسرم گفتم بهش بگه وقتی میاد خونمون،چیزی رو نشوره.
الانم میاد همش قیافه می گیره میگه خونه رو تمیز نمی کنی؟
بماند که روزی یک بار هم ماشینمون رو می شوره و جارو میکشه.
درک نمیکنم چرا عذاب وجدان نمیگیره از این همه مصرف بی رویه ی آب! :(
حالا میگه برای اثاث کشی میخوام بیام کمکت،خدایا نهههههه،این یه مورد رو دیگه طاقت ندارم.
میگه اونموقع من ظرفا رو آب میکشم تو خشک کن،میگم بخدا همشون رو شستم بسته بندی کردم،میگه نه تو کارتن خاک نشسته روشون.
نمیدونم من زیادی بیخیالم یا ایشون زیادی میشوره.
من برم خونه رو جاروبرقی بکشم
ترکی.
هر چقدر از شیرینیه این زبان بگم کمه،شب تا صبح از حلاوتش بگم،قطره ای از دریا گفتم.
ترکی،شهریار رو داره،شهریاری که وقتی میخونیش،مست میشی،انگار دری از بهشت به روت باز میشه.
شهریاری که عشق رو برات معنا می کنه. حیدر بابای شهریار، حقیقتِ دنیا رو بهت میگه.
حیدربابا،دونیا یالان دونیادی/سلیماننان،نوح دان قالان دونیادی
_حیدر بابا،دنیا همه افسون و دروغ و افسانه است/کشتیِ عمر نوح و سلمیان روانه شد( این دنیا،از نوح و سلیمان،باقی مونده)
ترکی زبانه،یعنی اصالت داره،قواعد داره.ما ترک زبان ها،در اصل به دو زبان زنده ی دنیا مسلط هستیم.
ترکی وقتی ترجمه میشه،حتی اگه بهترین مترجم این کار رو بکنه،حلاوتش رو از دست میده، این ایراد از ترکی نیست،نقص از زبان فارسیه.
متاسفانه فارسی اونقدر غنی نیست که مفاهیم ترکی رو کاملا ترجمه و منتقل کنه.
خیلی از کلمات ترکی،زیبا و به جا انتخاب شدن.
مثلا کلمه ی یُلداش،به معنیه دوست هست.این کلمه ی ترکی،مفهوم یار و یاور و همراه بودن رو میرسونه،در صورتی که دوست به خیلی ها اطلاق میشه که ممکنه این همراهی رو نداشته باشن.
کلمه های ترکی،تلفظ های دقیقی دارن،جوری که با جابه جایی یه فتحه یا کسره، معنی کلمه عوض میشه.
می دونستید کسایی که ترکی بلدن،خیلی راحت تر زبان انگلیسی رو یاد می گیرن؟
چون گرامر این دو زبان، به هم شبیهه. تو انگلیسی شمامیگی: white flower و در ترکی میگن: آق گل. یعنی در هر دو زبان،صفت قبل از اسم میاد و خیلی تشابهات دیگه که میشه نام برد.
فارسی شکر است/ترکی هنر است
*ترجمه ی تیتر:دنیا مثله یه پنجره است،هر کی میاد،نگاه می کنه و میره.
+حیف و صد حیف که همسرم ترکی بلد نیست و نمیتونم براش عاشقانه های ترکی بخونم:(
قوربان اولوم من او شیرین دیلْلَرَه/اوزاخ دوشدوق حسرت اولدُخ ایلْلَرَه/سحراقشام یالوارارام یِلْلَرَه/منن سلام یتیرسینَن سَنین کیمی گولللَرَه*
*قربون اون حرفای شیرینت برم/ازهم دورافتادیم برای همه،حسرت شدیم/شب وروز به باد التماس میکنم/ازمن برای گلی مثل توسلام برسونه.
+ ترک های عزیز،پستم خیلی کوتاه و ناقصه.ممنون میشم شما هم ارادتتون به این زبان،نشون بدید و پست بنویسید:)
پیشاپیش ممنون از همکاریتون*___*
کفشی که برای پای تو مناسب است ممکن است پای دیگری را زخم کند؛
بنابر این همیشه مپندار آن چه در ذهن تو می گذرد اصل مطلق است!
جان اشتاین بک
______________________________________________
تا حالا چقدر پیش اومده کسی رو قضاوت کنی؟ چه از روی ظاهر، چه از روی حرف هاش یا اصلا تو همین وب،کسی رو از روی نوشته هاش قضاوت کنی!؟
تا حالا چقدر پیش اومده کسی تو رو قضاوت کنه؟اون لحظه اذیت شدی،نه؟ دلت گرفت؟ شایدم بغض کردی.
کاش قبل از قضاوت کردن راجع به کسی،یه لحظه چشم هامون رو ببندیم و خودمون رو تو موقعیت اون،تصور کنیم.
من امشب این کار رو کردم،تازه فهمیدم اون دوستم چقدر سختی تحمل میکنه و عذاب می کشه، فهمیدم ما چقدر اذیتش می کنیم.من چقدر اذیتش کردم.
ازش عذر خواهی کردم،بازم ازش معذرت میخوام.
دوست خوبم تو قلب مهربونی داری،جات همیشه تو قلبم محفوظه.
اینا رو نوشتم تا یکم به خودم بیام،به خودمون بیایم.
رفیق جان لطفا خودت رو معرفی نکن
*صرفا برای یادآوری به خودم نوشتم که یادم نره منم خطا زیاددارم.
+ تیتر از سعدی جان:)
می دونید من تو دنیای واقعی خیلی تنهام، از وقتی پشت کنکوری شدم تنهاتر هم شدم.
شاید یکی از بزرگترین دلیل هایی که وب ساختم، فرار از همین تنهایی باشه.
الان که همسرمم کنارم نیست این احساس تنهایی بیشتر شده،۲۴ساعت تو وبم هستم. دوست دارم صحبت کنم،با همه.
خیلی کار دارم اما حوصله ی انجام دادنشون رو ندارم.
امشبم با بابام بحثم شد و اعتصاب غذا کردم،الان خیلی گشنمه
نگید باباته صلاحت رو میخواد و اینا،چون از موضوع خبر ندارید.
یه اخلاقی که دارم اینه فقط تا قبل از گریه کردن،می تونم با یه نفر قهر باشم یا ازش دلخور باشم،الانم گریه کردم و سبک شدم.
حالا از دست بابام ناراحت نیستم ولی خب اون که اخلاقش مثل من نیست،می ترسم برم پیشش بخواد موضوع رو یادآوری کنه و دوباره بحث پیش بیاد.
تو دعواها حافظه ام مثل ماهی گلی میشه،برای همین هیچوقت درک نمی کنم چجور کسی میتونه قهر بمونه یا کینه به دل بگیره.
الانم خیلی ریلکس لم دادم و لبخند به لب دارم تایپ می کنم:)))
وقتی ناراحتیم رو می نویسم خیلی زودتر آروم میشم.
هیچ نوزادی ۳۰ ساله زاده نمی شود!
هیچ کتابی از صفحه ۲۶۷ آغاز نمی شود!
هیچ دانه ای به صورت درخت ۴۰ ساله رشد نمی کند.
هیچ کارمندی یک شبه بازنشست نمی شود.
هیچ سربازی را نمی شناسم که روز بعد سرهنگ شده باشد.
برای تکامل هر یک از اینها مدت ها زمان و انرژی صرف شده است!
اصلا این قانون طبیعت است!
هر چرخه دوره تکاملی دارد!
پس انتظار نداشته باش
با تلاش کم و یک شبه
به نهایت یک هدف دست پیدا کنی.
تو جدا از این چرخه نیستی!
________________________________________________
اینو می نویسم برای کسایی که مثل من پشت کنکورین که انشاالله امسال، بهترین کنکورمون باشه.
به قول پرواز: فدای سرتون که نشد،دنیا که به آخر نرسیده،دوباره تلاشتون رو بکنید.
تو وب بانولبخند یادم نیست از قول کی نوشته بود:اشکالی نداره، نه تو پیری نه خدا بخیله.
درستشم همینه،حتما یه جای کارمون میلنگید که نشد،باید بمونیم و درستش کنیم.
گاهی اوقات میخواستم دعا کنم که معجزه بشه و پزشکی قبول بشم،بعد از چند دقیقه پشیمون می شدم،با خودم می گفتم: اگه من قبول شم،عدل خدا زیر سوال نمیره؟ من حقمه قبول شم وقتی خیلی مباحث رو بلد نیستم؟ درسته که تلاش نکنم و فقط بخوام قبول شم؟ اونجوری حتی اگه قبول شم هم وجدانم ناراضیه چون من بی سوادم هنوز.
اما امسال میخوام همه مون جوری باشیم که با آرامش سرمون رو بالا بگیریم و بگیم: خداجون من تلاشم رو کردم،از اینجا به بعد با خودت:)
بازم به قول بانو لبخند اگه هنوز خسته نیستی یعنی تمام تلاشت رو نکردی.
پس همینجا قول بدیم سال بعد،فردای کنکور، خسته باشیم.
قبول دارم روزای سختی پیش رو داریم،اما ما انرژی و توانی داریم که از پسش برمیایم.
اصلا بیاید با هم سوگند بخوریم برای پایبندی به اهدافمون:
✋سوگند یاد میکنم تا تمام توانم را به کار گیرم و از هیچ تلاشی فروگذار نکنم.
امروز با این که پست جدید نداشتم چقدر بازدید وبم زیاد شده!!فک کنم همه منتظر اعلام نتایج کنکور بودن.
من انتخاب رشته نکردم ولی خیلی منتظر اعلام نتایج بودم.
به همه ی کسایی که قبول شدن خصوصا تیارای عزیزم و شاتوت جان تبریک میگم*___*
کسایی هم که قبول نشدن،غصه نداره که.امسال با هم می خونیم و سال دیگه ما هم جشن می گیریم;-)
*این امکان جدید بیان که می تونیم پاسخ کامنتمون رو بگیریم هم خوبه هم ترسناکه فک نمی کردم انقدر کامنت نوشته باشم، چقدر من پرحرفم تو بیان
وقتی همه جاپر است از دل سیری عاشق بشوی غریب تر می میری
یادت نرود! به مردم این دنیا دریا بدهی کویر پس می گیرى.!!
__________________________________________
خیلی سخته بخوای قوی باشی.اولش فقط تظاهر به قوی بودن می کنی، تو تنهایی هات اشک می ریزی و غصه می خوری و دلتنگ میشی، ولی تو جمع،نقاب یه آدم خوشبخت و قوی رو به چهره میزنی و با یه لبخند مسحور کننده، همه رو شیفته ی خودت می کنی.
تا اینجا همه چیز خوبه،خودت از روندی که پیش گرفتی راضی هستی ولی
یکدفعه به خودت میای و می بینی اون ماسک،بهت چیره شده و با تو یکی شده.دیگه نمی تونی تو تنهایی هات اشک بریزی یا غصه بخوری یا دلتنگ بشی.ظاهر و باطنت یکی میشه، دیگه حتی گاهی خودتم باورت میشه خوشبخت ترین و قوی ترین فرد دنیایی.
اما این خیلی بده،بغض هات تو گلوت انباشته می شن،دیگه دلت تنگ نمیشه،دیگه نمیتونی کسی رو از صمیم قلب دوست داشته باشی.
مرحله ی سوم، خوب اما وحشتناکهشاید خیلی دیر به این مرحله برسی یا اصلا تجربش نکنی،ولی شنیدم وقتی به این مرحله برسی،اون شخصیت قوی فرو میریزه،سراسروجودت میشه اشک و دلتنگی.از اینجا به بعد،قبول میکنی برای زندگی کردن،گاهی باید گریه کرد، گاهی باید دلتنگ شد،باید عشق ورزید،باید بعضی چیز ها رو نادیده گرفت.
وحشتناکه چون باید خودِ مغرورت رو بکشی،باید از نو متولد بشی مثل یه ققنوس.
این روزها،حال دلم بده،به طرز وحشتناکی تو مرحله ی دوم این دورِ باطل گیر کردم. دیگه دلتنگ نمیشم،دیگه کسیو دوست ندارم،قلبم از سنگ شده،قلبم تو سینم سنگینی می کنه.
شاید خنده دار باشه اما دلم برای اشک هام تنگ شده،پر از حس های بدم.
من اینجوری نبودم،سختی های زندگیم رو به همه می گفتم اما نتیجش غرق شدن تو سیل سرزنش ها بود که همشون معتقد بودن من مشکل دارم و سزاوار تمام بلاهایی که سرم میاد،هستم.
تصمیم گرفتم نقاب بزنم،به همه از خوشبختیم گفتم،تو ذهنم مدام خوبی های زندگیم رو تکرار کردم،احمقانه برای این زندگی جنگیدم. شاید هر کسی جای من بود،با شنیدن نصف اون تهمت ها و حرف ها، تا الان جا زده بود.
اما من،دوست نداشتم ببازم،حامی ای هم برای تموم کردنِ بازی نداشتم.
اما حالا،وجودم پر شده از تنفر، ازش متنفرم،از خودم متنفرم .نه.من نمیتونم از خودم متنفر باشم،من هر چی که باشم،بازم خودم رو دوست دارم،من لایق بهترین هام،این رو باور دارم.
حالا تو منجلاب زندگیم گیر کردم،نه راه پس دارم نه راه پیش.تنها راه نجاتم،کنکوره.این دوئلِ سخت،تنها راه نجاتمه.
دلم پره ولی اشکام نمیبارن،مسلما این بدترین نوعِ عذابه.
+تیتر از: حسین نعمتی
من تو مرحله ی دوم،از دور مسابقات خارج شدم.از همه ی کسایی که رای دادن و کسایی که رای ندادن ممنونم
تجربه ثابت کرده همه ی فیلم های عروسی،توانایی این رو دارن که به یه فیلم طنز تبدیل بشن.
چرا راه دور بریم؟ بیاید فیلم عروسیه خودم رو براتون بررسی کنم.
اولِ فیلم،شاهد آماده شدن داماد هستیم،بماند که چرا بین اون همه آدم،کسی نمی تونست کراوات داماد رو ببنده:/ همه میان جلو،یکم با کراوات ور میرن،بعد میگن نه من فقط تو گردن خودم می تونم ببندم:|| بااین اوضاع،هر چی داماد میگه باشه خودم می بندم،همه میگن نه!!! ما برات می بندیم.
بعد از اینکه داماد آماده شد،یه بچه ی تخس اومد کل برف شادی رو،رو کمر داماد خالی کرد:/ عمه ی داماد هم نهایت سعیش رو برای زیباتر شدن داماد انجام داد و یه عالمه نقل پاشید تو موهاش:/
و در ادامه ی مراسم،یه داماد رو می بینیم که خم شده و مهمون ها تلاش می کنن بدون خراب کردن مدل موی داماد،نقل ها رو از موهاش خارج کنن.
خب صحنه ی بعدی رو در جلوی آرایشگاه می بینیم. عروس میخواد سوار ماشین بشه و از اونجایی که خبر نداره موهاش تا آسمون بلند شده:/ با کله میره تو سقف ماشین.مدیونید اگه فکر کنید داماد دلش سوخت،فقط داشت با دست عروسو هل می داد تو ماشین و می گفت سوار شو فیلم خراب نشه.
در طول مسیر،شاهد حرکت دسته گل عروس به مانندِ برف پاک کن ماشین هستیم.
(ما رسم داریم عروس که وارد میشه،یک نفر تو یه تشت کوچیک،آب روی پای عروس میریزه و از اون آب،بعدا چهارگوشه ی خونه می ریزن.چون حدیث از پیامبر داریم که با این کار، برکت به خونه میاد)همسرم از این رسم بی اطلاع بود،البته از خیلی از رسومات بی اطلاع بود چون ما از دو فرهنگ متفاوتیم.
بعد خوش و خرم با مهمون ها سلام و احوالپرسی می کنن و عروس با دستش،همزمان که دسته گل رو گرفته، دامن لباسش رو نگه میداره و میشینه،در همین حین،داماد رو می بینیم که رو دسته گل میشینه و تلاش عروس برای بیرون کشیدن دسته گل از زیر داماد را شاهد هستیم:/
(رسم دیگه ای که داریم اینه که به دست عروس و داماد،یه مقدار برنج خام میدیم و اون ها وقتی قراره از خونه بیرون برن،به مرور این برنج رو به زمین می ریزن،به نیت اینکه مجرد ها،مثل همین دونه های برنج،پشت سر عروس و داماد، یکی یکی مزدوج وخوشبخت بشن)وقتی برنج رو دادن،شاهد این هستیم داماد باهاشون بازی می کنه و بعد به دست عروس حمله می کنه و اصرار داره برنج ها رو بده من:/
و وقتی موفق نمیشه، باز با برنج های خودش بازی می کنه و در نهایت،همشون رو توی جیبش می ریزه:///
البته که موارد برای بیان کردن زیاده ولی در همین حد کافیست که ما هروقت دلمون می گیره، فیلم عروسیمون رو تماشا می کنیم و از غم دوعالم،فارق می شویم.
خلاصه که مزدوج شدید، فیلم خام(میکس نشده) عروسیتون رو به کسی نشون ندید. با تشکر،یک داغ دیده
*موقعیت:سر جلسه ی امتحان ریاضی
+پیس پیس،نلی؟
_ها؟
+برگت رو بده جوابا رو چک کنم بریم.
_باشه.
(برگه ی امتحانیم رو به باران که پشت سرم بود،دادم و خودم با برگه ی باطله ام مشغول شدم)
دبیر اومد بالای سرم:نلی برگت رو ببینم؟میخوام ببینم فلان سوال رو تونستی حل،کنی یا نه؟
_اه خانم الان نه،دارم یه مسئله رو حل می کنم حواسمو پرت نکنید.(داشتم از استرس می می مردم:/)
دبیرکه رفت برگم رو پس گرفتم و از جلسه اومدیم بیرون.
*زمان اعلام نمرات:
من و باران: خانوم ما مطمئنیم ۲۰ می شیم چرا۱۸ دادید؟
~://برید اونور، انقدر پررو نباشید،من که فهمیدم برگه هاتون رو جا به جا می کردید. نخواستم آبروتون رو ببرم،فقط نمره کم کردم.
من و باران:نه ما برگه جا به جا نکردیم.خانوم چرا تهمت می زنید؟؟؟اگه واقعا شما دیدید ما اینکارو کردیم باید همون موقع می گفتید،شما چرا بدون مدرک نمره کم کردید؟؟؟
(و اینگونه نمره مون از۱۸ به ۱۹/۵ افزایش پیدا کرد، ولی نامرد اون نیم نمره رو نداد:( )
______________________________________________
*موقعیت:سر کلاس دین و زندگی. *زمان:چند روز بعد از فوت مرتضی پاشایی
تیارا به دبیرمون گفت:من پاور پوینت و کلیپ برای این درس آماده کردم و میخوام کنفرانس بدم.
دبیرمون قبول کرد و مشغول نوشتن طرح درس شد.ما هم پروژکتور کلاس رو روشن کردیم و کلیپ مراسم مرتضی پاشایی رو به صورت سایلنت پلی کردیم:/
ما اشک می ریختیم و دبیرمون کیف می کرد:|||
می گفت وااای بچه ها من هیچوقت فکر نمی کردم شما انقدر مذهبی باشید،آفرین تیارا،بچه ها خیلی تحت تاثیر قرار گرفتن،نمرت رو کامل می گیری:)
(البته که هر وقت دبیرمون سرش رو بلند میکرد،سریع پاور پوینت رو نمایش می دادیم)
____________________________________________
ما شلوغ ترین کلاس بودیم،دبیرستانمون وسط شهر بود.
یه روز دبیر نداشتیم،از پنجره ی کلاس رفت و آمد هارو نگاه می کردیم. دیدیم یه پسر سنگک داغ خریده،یکی از بچه ها داد زد:نامرد انصافه ما گرسنه باشیم تو سنگک داغ بخوری؟
هیچی دیگه ده دقیقه بعد،پسره با یه سنگک و یه قالب پنیر برگشت و از پنجره اینا رو بهمون داد:)
هر روز،کارمون این بود ازپنجره بهش پول بدیم برامون سنگک و پنیر بخره.صبحونه ی دسته جمعی خیلی می چسبید ولی متاسفانه کلاسای دیگه ما رو لو دادن و مدیر،کلاسمون رو به روبه روی دفتر انتقال داد و اون پنجره رو جوش داد://
حدود ۲ سال و نیم هست که با همسرم زیر یه سقف زندگی میکنم، تواین مدت تجربه های تلخ و شیرین زیادی داشتم.
یک سال و نیمِ اولِ زندگیم، تلخیِ زننده ای داشت که بعضی از دوستام در جریانن.
تلخی ای که اگه تجربه ی الانم رو داشتم، حتما خیلی خیلی شیرین تر می گذشت.
بخاطر همین میخوام یه سری از تجربیاتم رو بنویسم،تا هم خودم استفاده کنم هم شاید به درد کسی خورد.
*پست طولانیه و حالت مشاوره ای داره،اگه نخواستید میتونید نخونید.
ادامه مطلبوقتی یه مدت مستقل زندگی کنی(چه متاهل بشی،چه خوابگاهی بشی،چه خونه ی جدا بگیری)دیگه زندگی کردن تو خونه ی پدر و مادرت برات سخت میشه،حس میکنی استقلالت زیر سوال میره.
من دقیقا همین حس رو دارم،الان حدود دو ماه و خورده ای هست که خونه ی بابام هستم. یه زمان اینجا بهترین جای دنیا برام بودم،حاضر نبودم آرامشِ اتاقم رو با جایی عوض کنم ولی الانلحظه شماری می کنم برای رفتن.
نه اینکه بهم بد بگذره نه،ولی دیگه مثل قبل راحت نیستم.
خونه ی خودم و همسرم،خیلی راحتم.آرامشی که اونجا برام داره،با هیچ جا قابل قیاس نیست.
دیگه خسته شدم از این حس آوارگی،خدایا کارها رو جور کن که زود برم خونه ی خودم،من دیگه خسته شدم:(
+تیتر از مولانا جان
+دیشب حرم حضرت معصومه(س)بودم،کنار ضریح تک تکتون رو یاد کردم.
+الان رسیدم خونه.خسته،له،داغوووووون.
+مسابقه گویندگیامروز شروع شد،خوشحال میشم با رای هاتون،مسابقه رو جذاب تر کنید.
+ #کلیشه_برعکس چقدر حرکت خوبیه،کاش تاثیر هم داشته باشه.
_چه معنی ای داره وقتی یه زن تو ماشینه،مرد رانندگی کنه؟
_فلانی دنبال یه شوهر کارمند میگرده،حالا درسته مرد وظیفش خونه داریه ولی خب کارمند باشه بهتره،کمک خرج زنش میشه.
_پسرجان باید قبل۹خونه باشی،خواهرت دختره اشکال نداره تا دیر وقت بیرون بمونه.
_پسری که از۲۰ بگذره و زن نداشته باشه،ترشیده است.
_پسر نباید تو خیابون با صدای بلند بخنده،ممکنه دخترا با صدای خندش ت ح ر ی ک بشن.
+شما هم تو کامنت ها #کلیشه_برعکس بنویسید.
+هنوزم باورم نمیشه که اینجام،هنوزم پر از بهتم،مطمئنم بخاطر دعاهای شما من طلبیده شدم،کنار پنجره فولاد سرم رو،رو به آسمون کردم و برای تک تکتون دعا کردم.
نشد برم کنار ضریح،خیلی خیلی خیلی شلوغه.اما از دور سلامتون رو به آقا رسوندم،برای حاجت هاتون دو رکعت نماز حاجت خوندم.
الان دارم میرم یکم خرید کنم،شب قراره بیام تا نماز صبح تو حرم بمونم:)
+تیتر از صائب تبریزی
+الان تو صحن حرمم*___*
به عقیده من،مرد همسرش را زیبا می کند.
مگر می شود که مردت مدام زیبایی هایت را ستایش کند و تو روز به روز،زیباتر نشوی؟
مگر می شود به چشمش زیباترین باشی و خودت را دست کم بگیری؟
نه. نمی شود. زن با توجه زیبا می شود،زن گل است،باید نازش راکشید،باید طوری محو تماشایش شوی که گویی زیباترین تابلوی جهان پیش روی توست.
آری،باید محو تماشایش شوی تا زیبایی اش را درک کنی.
گیسوان همچون ابریشمش را باید لمس کنی تا معنی لطافت را دریابی،می توان در امواج موهایش،غرق خوشبختی شد.
نمی شود خم ابروانش را ببینی و دل نبندی.
چشم هایش.آه از چشمانشدریایی ست از آرامش و آرامش و آرامش.
لبانش خواهان هزار باره ی بوسه هایت است،عشق را معنا می کنند.
فکرش را بکن،وقتی این همه زیبایی را بستایی،با لبخندش و برق چشمانش چه می بر پا می کند.
مگر می شود این ها را دید و سکوت کرد؟
مگر می شود عطر تنش را نادیده گرفت؟
مگر می شود وقتی دستانت را لمس می کند،غرق خوشبختی نشد؟
دیوانگی محض است اگر بگذاری زیبایی های همسرت،گل زندگیت،با نادیده گرفتن رو به زوال برود.
مردان سرزمینم،ابراز علاقه نکردن،حیا نیست،خودِ خودِ خطاست.
تو یک بار بگو:همسر زیبایم چه حس خوبیست بودن در کنارت،تا همسرت هزاربار زیباتر شود و در عشق به جایی برسد که مجنون هم به گردپایش نرسد.
از به آغوش کشیدنش شرم مکن،مگر آغوشت جز برای اوست؟
دستانش را بگیر،بگذار تمام شهر بدانند عاشقش هستی، بگذار بدانند کوهی چون تو،پشت و پناهش است.
*به قلم:dr-nelii*
چند وقته با طرح#بیشتر_بخوانیم فیدیبو،دارم کتاب میخونم و چه لذتی از این بالاتر:))
سعی میکنم کتابایی که میخونم رو با نظری که راجع به اونها دارم بنویسم.
1_کفش های آبنباتی_نویسنده:جوآن هریس_مترجم:چیستا یثربی_ نشر پوینده
اوایل داستان،خیلی باهاش ارتباط نگرفتم و خسته کننده بود،به مرور جذاب شد ولی از پایانش خوشم نیومد. کل داستان منتظر یه اتفاق بودم که خب چیز غیرمنتطره ای رخ نداد.
2_مادرم دو بار مرد_نویسنده:الیف شافاک_مترجم:حسن حاتمی_رهی
کتاب خوب وقابل درکی بود،خیلی قسمت ها،با شخصیت ها همذات پنداری داشتم. مشکلات ن تو جهان سوم رو خوب توصیف کرده.به نظرم به خوندش می ارزه.
3_بلندی های بادگیر_نویسنده:امیلی برونته_مترجم: رضا رضایی_نشر نی
نمیدونم چرا انقدر معروف شده ولی فضای کتاب،سرد و بی رنگ بود.از یه جایی به بعد،فقط می خوندم که تموم شه.داستانش غیرواقعی بود و نمی شد خیلی باهاش ارتباط گرفت.
این دیالوگ عالیه:
خدا که فقط متعلق به آدمهای خوب نیست، خدا، خدای آدمهای خلافکار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمیگذارد فیالواقع خداوند اند لطافت،اند بخشش،اند بیخیالشدن و اند چشمپوشی و اند رفاقت است… بایستی ما یک فکری به حال اهلیشدن آدمها بکنیم،اهلیکردن یعنی ایجاد علاقهکردن و این تنها راه رسیدن به خداست و خیلی هم مهم است…
# مارمولک
___________________________________________________
آقاجان ممنونم که دست رد به سینه ام نزدید،از ته دل دوست داشتم بیام پابوستون ولی گناهام نمیذاشت،همه ی استخاره هام بد میومد،مشکل پیش میومد اما وقتی دیشب با چشمای خیس و دلی شکسته التماستون کردم منو قبول کنید، خواهشم رو زمین ننداختید، استخاره ام خوب اومد، مشکل ها داره برطرف میشه.
آقاجان من نمیدونم چجوری باید مهر شما رو توصیف کنم، من شما رو ضامن خوشبختیم کردم، به نیت ضمانت شما،۱۰۸سکه مهرم شد،اولین سفر دونفرم رو اومدم پابوس شما.
آقاجان،امام خوبی ها،آقای غریب نوازمن از الان دلم پر پر میزنه واسه گنبد طلا،واسه پنجره فولاد،سقاخونه.یادمه چند سال پیش،تو انشام نوشتم خوش به حال کبوترای حرمت،با صدای نقاره ها مست عشقت میشن و گنبد طلا رو طواف می کنن، کاش منم کبوتر حرمت بودم،بدون خستگی روزی هزاربار طوافت می کردم.
آقاجان دوستتون دارم،بیشتر از جونم دوستتون دارم.
شما که ضامن آهو شدید،ضامن من گناهکار هم می شید؟؟
+چه جالب،امروز ۸ شهریوره:)))
خواب دیشبم انقدر عجیب بود که ترجیح میدم بنویسمش.
حسابدار یه فست فود بزرگ شده بودم،ماهی سه میلیون حقوق میگرفتم، داشتم از همسرم جدا می شدم(دلیلش رو واقعا نمیدونم ولی همه ی فامیل و خانوادم با کارم موافق بودن!!!!) یه نفر اومد خواستگاریم،۸میلیون حقوق می گرفت(من نمیدونم حقوقشو چرا انقد دقیق یادمه)
اول راضی نبودم،بعد از چند جلسه باهاش آشنا شدم و ازش خوشم اومد، خیلی شوخ طبع بود و هم شهری و هم زبون بودیم.
یه خواهر داشت،باباشم خیلی شوخ بود،مامانشم از این عشقِ طلاها بود.
باهم چت میکردیم،حتی تبلیغ هایی که پایین برنامه ی چت گوشیم میومد رو هم یادمه( نوشته بود آغاز دوره های مشاوره۸ روز دیگر،جا نمانید)
چه حس خوبی داشتم،دوسش نداشتم ولی ازش خوشم میومد، یعنی لحظه به لحظه داشتم جذبش می شدم اما حتی اسمشم یادم نیست.
حس و حالم توی خواب،خیلی برام عجیب بود.
+انقدر خوابم واقعی بود که وقتی بیدار شدم شک داشتم به همسرم زنگ بزنم چون فک میکردم داریم جدا میشیم اگه زنگ بزنم دعوام میکنه.
+فک کنم امام رضا(ع) منو طلبید
بلند پرواز که باشید دیگر سنگهایی
که به طرفتان پرتاب میشوند
هرگز به شما نخواهند رسید
حتی ابرها هم نمیتوانند بر شما ببارند تا پرهایتان راخیس کنند
چون بالاتر از ابرها به پرواز درآمدهاید
و هیچوقت زیر سایه کسی قرار نخواهید گرفت
آسمان حق شماست
پس تا میتوانید بلندتر بپرید .
گوش نسپارید به سخن کسانی که مخالف بلند پروازیاند،
آنها همانهایی هستند،
که حتی قادر نیستند به بلندی یک خانه به پرواز درآیند
و ترس از پرواز همیشه زمینگیرشان میکند.
______________________________________________________
از وقتی یادم میاد بلند پرواز بودم،وقتی میدیدم اطرافیانم به چیزای کوچیک قانع میشن، ناراحت می شدم.
بابام میگه همین بلندپروازی هام منو به اینجا کشوند،اینجایی که حاضر نمیشم برم رشته ای جز پزشکی.میگه انقد خودتو دست بالا گرفتی،حالا که به بالا بالا ها نمیرسی،این پایینا هم کسرشانت میشه،برای همین میترسم آخرش به هیچ چی نرسی.
انتخاب رشته نکردم و اصلا هم پشیمون نیستم،مهم نیست که رتبم شاید از نظر خیلی ها خوب باشه،مهم اینه از نظر من این رتبه افتضااااحه.
+قانون جدید آموزش وپرورش برای استخدام رو خوندم: استخدام لهجه غلیظ ها ممنوع! کسانی که کلیه و مثانه عمل کرده اند به درد معلمی نمیخورند!
یه دفعه بگن نمیخوان کسیو استخدام کنن دیگه:/
+دیشب با مامانم صحبت می کردیم،به این نتیجه رسیدیم اگه قدیم این قانون وجود داشت، الان نصف بیشتر همکارای مامانم استخدام نمی شدن.
+یکی از فامیلامون دبیره،بهش گفتم نمیخوام برم دبیری،چون شرایطش رو دیدم،اصلا شغل خوبی نیست البته شاید قدیم شغل خوبی بوده ولی الان دیگه خوب نیست.
خندید گفت نلی جان قدیم هم دبیری خوب نبود،ما رو جایی استخدام نکردن مجبوری اومدیم دبیر شدیم(حالا به دبیرا بر نخوره، این فامیلمون خیلی شوخ طبعه)
+بالاخره خونه گرفتیم،هورااااااااادعا کتید زود آماده شه،خسته شدم از این بلاتکلیفی.
يادمه تو كتاب لذات فلسفه از قول ناپلئون بناپارت نوشتهبود كه زنها دوست دارن تا ابد معشوقه باشن.
حتی دور اين جمله خط كشيده بودم.
ما حتی دوست داريم آدمایی كه تو رابطههای قبليمون بودن هم تا ابد دوسمون داشته باشن.
ما حتی رابطه های يك طرفه هم يه جورايی حفظ ميكنيم كه به خودمون ثابت بشه هواخواه زياد داريم منتها اين ماييم كه طرفو نميخوايم.
مثلا بعد از چند سال ياد فلان خاطر خواهمون ميفتيم و يه مسيج بهش ميديم كه مطمئن بشيم هنوز فراموش نشديم.
اين مكالمه تا جايی كه طرف اعتراف كنه كه «تو يه چيز ديگه بوديی» ادامه پيدا ميكنه.
قرار نيست چيزی شروع بشه. فقط قراره ما مطمئن بشيم هنوز هم يه معشوقهايم.
#دخترکی_میان_کتابهای_پوسیده
_______________________________________________
پست”دختر خوب من رو یاد این متن انداخت،چقدر این داستان حقیقیه.
زن های زیادی رو میشناسم که با داشتن عروس و داماد، هنوزم دوست دارن معشوقه باشن،دخترای جوون و نوجوون هم که خب ییشتر از همه مشتاق معشوقه بودن هستن.
شاید معشوقه بودن و معشوقه موندن،خیلی هم بد نباشه.معشوقه ها همیشه به خودشون میرسن،عطرای ناب میزنن، لبخندشون دلرباست.
شاید پیرزن همسایه هنوزم معشوقه است که انقدر با عشق موهاش رو حنا میذاره و میبافه،هر روز با لبخند میشینه تو کوچه.کسی نمیدونه،شاید عاشق دلباخته اش هر روز به عشق دیدنش از این کوچه رد میشه.
چه خوشبختن زن هایی که مجنونشون،میشه همسرشون.اینا هیچوقت پیر نمیشن، اینا نازشون تا آخر عمر خریدار داره.
چقدر بهشون حسادت میکنم، برنده ی اصلی شرط بندیه زندگی،همین ها هستن.
الان جای خالی دوستای وبلاگیم کنارم حس میشه.
تو دنیای اطرافم دوست واقعی ندارم،فقط تظاهر به دوستی میکنن.دوست داشتم الان یکی از دوستای وبلاگیم کنارم بود،کنارش می نشستم و باهاش درددل میکردم،اشک میریختم و سبک میشدم.
امروز فهمیدم چقدر تنهامتو لیست مخاطبین گوشیم نتونستم یه همدم پیدا کنم.
به دعوت دوست خوبم دکترک بهاری قرار شد آیندم تو ده سال آینده رو روایت کنم.
من میتونم دو تا آینده رو برای خودم تصور کنم که فقط یکیش رو اینجا مینویسم:
۶صبح با همسرم بیدار میشم و صبحونه ی خانواده ی کوچیک و خوشبختمون رو با کمک هم آماده میکنیم،دو قلو های خوشگلم رو با بوس و نوازش بیدار میکنم و ۴ نفری صبحونه میخوریم،همسرم خداحافظی میکنه و زود تر از ما خونه رو ترک میکنه،منم دوقلو ها رو آماده میکنم و سوار ماشینم میکنم،دوقلو ها رو به مهد خصوصی که تو بهترین نقطه ی شهر هست میبرم و خودم با انرژی میرم سمت بیمارستان.
احتمالا اون موقع رزیدنت باشم و اون روز کشیکم باشه.با عشق به بیمارهام سر میزنم و بهشون رسیدگی میکنم، هر تایمی که بیکار باشم میرم سراغ لبتابم و مقاله های به روز مرتبط با رشتم رو میخونم، عصری تو اولین فرصت،با مامان و بابام که در حال سفرو گردش هستن تماس میگیرم و سفارش سوغاتی میدم، با داداشم تماس میگیرم و بهش میگم دلم براش تنگ شده و برای آخر هفته با خانومش دعوتش میکنم بیاد خونمون.
خاطرات روزانم رو مینویسم و تو یه دفتر، تجربه های مفیدم رو برای بچه هام مینویسم. با همسرم تماس میگیرم و ابراز دلتنگی میکنم،سفارش میکنم مواظب بچه ها باشه و شب نذاره زیاد بیدار بمونن.بعد دوباره تو شغلم و رسیدگی به بیمارام غرق میشم.
شاید اون روز بشینم و آینده ام تو سال۱۴۱۶ رو بنویسم.
اما مطمینم اون روز هنوزم رویاهای زیادی برای آینده ام دارم:))
+منم از همه ی دوستای خوبم دعوت میکنم تو این چالش شرکت کنن،خصوصا شما دوست خوبم>___*
تا حالا دقت کردید با چشم بند زدن چه لحظه های نابی رو از دست میدید؟!
وقتی خوابی و سردته،یکی از عزیزانت میاد و پتو رو روت میکشهیه لحظه ی کوتاه چشمات رو وا میکنی و بهت لبخند میزنه،تو ایندفعه آروم تر از قبل میخوابی.
وقتی نور از پنجره ی اتاقت میفته رو چشمات،با یه اخم شیرین بیدار میشی و پشتت رو به نور میکنی و به خوابت ادامه میدی یا بیدار میشی و صبح خوبی رو شروع میکنی.
وقتی یه لحظه ی کوتاه چشمات رو باز میکنی و همسر/پدر/مادر/خواهر یا برادرت رو میبینی که با آرامش کنارت خوابه و لبریز میشی از یه حس خوب:)
این لحظه ها،قشنگیشون به کوتاه بودنشونه،با چشم بند خودتونو از همه ی این زیبایی ها محروم میکنید.
+البته این نظر شخصی منه و ممکنه خیلی ها باهام مخالف باشن:))
تصمیم گرفتم بیوگرافیمو بنویسم،البته خلاصه و بیشتر حالات روحیمو بگم:)
این قسمت خاطرات قبل از دبستان:
با اینکه دختر بودم اما بیشترِدوستام پسر بودن و بازی های پسرونه رو به خاله بازی و عروسکام ترجیح میدادم، رییس محله بودم و همه ی پسرای محله چند بار ازم کتک خورده بودن و حسابی ازم حرف شنوی داشتن.
با پسرای محل،مسابقه میذاشتیم که کی میتونه مسافت بیشتری رو با دوچرخه تک چرخ بره و من همیشه برنده بودم،این وسط خیلی میفتادم ولی انقد مغرور بودم که بلند میشدم و سوار به دوچرخم به خونه میرفتم،وقتی به اتاقم میرسیدم تازه میفهمیدم چقدر درد دارم.
عاشق ارتفاع بودم،هر جا نردبون یا درخت میدیدم ازش بالا میرفتم و از اون بالا، زل میزدم به زمین،اینکار هنوزم برام آرامش بخشه.
کلاس نقاشی میرفتم و وقتایی که تنها بودم همیشه نقاشی میکردم یا خودمو با کتاب داستانام مشغول میکردم، نقاشیم انقدر خوب بود که تمرینای همکلاسیم که دانش آموز بود رو هم من میکشیدم:/
عاشق کتاب بودم و بهترین هدیه برای من،کتاب بود.
تو خاله بازی ها همه مثلا زن و شوهر میشدن ولی من پسرا رو تو بازیم راه نمیدادم و همیشه خودم بودم و یه عروسک به اسم”سوسنکه دخترم بود، تو بازی همیشه سوسن رو میذاشتم خونه و تنهایی میرفتم گردش
اونموقع برای اولین بار باغ وحش رفتم و تصمیم گرفتم برای خودم یه باغ وحش کوچیک بسازم،همه ی بچه های محل رو بسیج کردم برام حیوون پیدا کنن:))
حیوونای باغ وحشم اینا بودن: مگس، انواع کرم، جوجه کفتر و جوجه مرغ،قورباغه، ماهی ،لاک پشت دی:
از بچگی عاشق سنگام،هرجا میرم یادگاری سنگ میارم،یه مخفیگاه داشتم پر از سنگ بود، اون زمان به نظرم سنگ مرمر گرون قیمت ترین سنگ دنیا بود.
+اگه خوشتون اومد بقیش رو هم مینویسم اگرم بد بود که خب ادامش نمیدم:))
تصمیم گرفتم بنویسم،این چند روز که نمینوشتم خیلی سخت گذشت،دوست نداشتم زیر حرفم بزنم ولی انگار تا ننویسم آروم نمیشم:(
ناراحتم برگشتم،حس میکنم ارادم ضعیفه:/
ولی نمیتونم از وسوسه ی نوشتن بگذرم،شایدم کامنت ها رو ببندم که اینحا مثل دفتر خاطرات بشه فقط بنویسم و آروم شم .
ﻘﺪﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ٬ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺳﺎﻝ ﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍ ﺩﺪﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﺎ !!!
ﺑﺮﺍ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﺎ!!!
ﻘﺪﺭ ﺣﻒ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﻦ ﻣﻤﺮﻡ ﻭ ﻏﻮﺍﺻ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ ﺍﻗﺎﻧﻮﺱ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﻤﻨﻢ !!!
ﻣﻤﺮﻡ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺒﺎﺭ ﺯﻣﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺮﻩ ﻣﺎﻩ ﻧﻤﺒﻨﻢ !!
ﺩﻟﻢ ﻣﺨﻮﺍﺳﺖ ﻨﺪ ﻠﺴﺎ ﻣﻌﺒﺪ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺰﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺪﺪﻡ !!!
ﻭ ﺩﻟﻢ ﻣﺨﻮﺍﺳﺖ ﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋ ﺑﻠﻨﺪ،ﺮﻭﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ !!
ﺩﻟﻢ ﻣﺨﻮﺍﺳت ها ﻣﻦ ﺯﺎﺩﻧﺪ،
ﺑﻠﻨﺪﻧﺪ،
ﻃﻮﻻﻧ ﺍﻧﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻣﻬﻤﺘﺮﻦ ﺩﻟﻢ ﻣﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﺎ ﻣﻦ ﺍﻦ ﺍﺳﺖ ﻪ :
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ،
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻢ ،
ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﺷﻮﻡ !!!
ﻘﺪﺭ ﻭﻗﺖ ﻢ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯم ،
ﻭﻗﺖ ﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ،
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ،
ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ﻫمه ی ﺯﺒﺎ ﻫﺎ ﺭﺍ .
ﻣ ﻮﻨﺪ : ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣ ﺭﻭﻧﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﻮﻢ :
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ است.
ﺗﻮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ،
ﺑﺬﺍﺭ ﺑﻮﻨﺪ :
ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺎﺭ ﺍﺳﺖ؛
ﺯﻭﺩ ﻣﺒﺨﺸﺪ .
ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﺩﺮ ﺴ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺳﺮﺯﻣﻦ،
ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺴﺖ .
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺗﻐﺮ ﻧﻦ !
ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ
ﺁﺩﻣﺖ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﺲ ﻣﺸﺪ .
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ !.
ﻫﻤﺸﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻤﺎﻥ .
دلنوشته ای زیبا از فروغ فرخزاد
__________________________________________________________________
ادامه مطلب+ کارت لعنتیه ورود به جلسه کنکور رو گرفتم.
+ چقدر این روزای آخر دوست دارم بنویسم،چقدر سوالای مختلف تو ذهنمه.
+خیلی نگران وبلاگمم،به این فکر میکنم که آدرس و رمزش رو کجا بنویسم که تا زنده ام کسی پیداش نکنه و بعد مرگم کسی پیداش بکنه و بیاد اینجا بنویسه:/
+میگم بنظرتون چرا همه ی پیامبرا تو عربستان و مصر و کلا کشورای عربی بودن؟ چرا پیامبر فارسی زبان یا اروپایی و آمریکایی و آفریقایی نداریم؟
+خواستم قبل رفتنم صندلی داغ بذارم ولی گفتم بیخیال مگه کی تو ذهنش راجبه من علامت سوال داره.
+کانتکت های گوشی شما هم دکورین؟مال من که سال تا سال نه زنگ میزنن و نه اس میدن.
+با یه خانم دکتر صحبت میکردم،برام تعریف کرد گفت دوران دانشجویی یه همکلاسی داشتم که اهل یکی از روستاهای مشهد بود و دوتا بچه ی کوچیک داشت،همسرش تشویقش کرده بود که درس بخونه و اون پزشکی همدان قبول شده بود و شوهرش مسوولیت بچه ها رو به عهده گرفته بود تا خانومش درس بخونه.این قضیه به دهه ی هفتاد مربوط میشه و بعد چند سال شوهرش و بچه هاش هم به همدان مهاجرت کردن.
به نظرم همسر اون خانم دکتر فکر بزرگی داشته،تو اون دهه کمتر مردی اینکار رو انجام میداد به نظرم.
+خانم دکتر مذکور که باهاش صحبت می کردم الان پزشک مدارس شده چون همسرش اجازه نمیده تو درمانگاه کارکنه و وقتی اینا رو برام تعریف میکرد کاملا مشخص بود که دوست داشت همسرش مثل همسر همکلاسیش فکر میکرد.
+یه پیرمردی رو میشناسم که کارمند داروخونه بود،الان نوه داره ولی میگه دوست داره به آرزوش یعنی داروسازی برسه،البته کنکور داد و روانشناسی قبول شد والان دانشجوس.
+پارسال یه مادر و دختر تو رشته ی ریاضی کنکور دادن، دختر پیام نور قبول شد و مادر رتبه ی دو رقمی آورد ولی همسرش اجازه نداد بره تهران و الان تو پیام تور همکلاسیه دخترشه متاسفانه:(
+واقعا چقدر بعضی از آقایون در حق اهداف خانم ها ظلم میکنن:/
+اون پیرمرده الگوی منه عصن،بس که با انرژیه*__*
+چرا انقدر مطالب وبلاگم کپی میشن؟ من میترسم.
*مشخصه کنکور روم تاثیر گذاشته؟ دی:
دختردار که شدید روزی هزار بار در گوشش آهنگِ "یه دختر دارم شاه نداره" را بخوانید؛
اتاقش را پر کنید از خرس و قلب های شکلاتی؛
هرروز ببوسیدش و هرازگاهی حرفِ اول اسمش را با گلِ رز قرمز در جعبه ای بچینید.
آنقدر مهم بودنش را تاکید کنید که خودش هم به این باور برسد؛
که فقط زمانی جنسِ مخالف را واردِ زندگی اش کند که آن بخش از نیازِ محبت های دخترانه اش را فقط او بتواند تامین کند.
متوجهید چه میگویم؟ حیف است احساس دختری را که با جان و دل بزرگش کرده اید؛ یک غریبه که هنوز از راه نرسیده با چند خرس و شکلات و پاستیل دست خورده کند.
___________________________________________
ادامه مطلبدلم گرفته.چند روزه فشارعصبی زیادی روم هست،امروز سر آزمون برای اولین بار انقدر حالم بد بود که خون دماغ شدم و تا شب نتونستم سراغ کتابام برم.
شاید من خیلی حساس شدم،شایدم اثرات دوریه،نمیدونم.
امشب ناراحتیم رو سرهمسری خالی کردم و الان خیلی ناراحتم:(
حوصله ی هیچکس و هیچ کاری رو ندارم،خودمو تو اتاق حبس کردم.
عادت ندارم غر بزنم ولی انگار تا ننویسم خالی نمیشم.تعطیلات عیدفطر بهم خوش نگذشت چون هر کسی منو دید فقط میگفت امسال هرچی قبول شدی برو،پرستاری که بدنیست داری خودت رو لوس میکنی،میخوای ترک تحصیل کنی الکی کنکور و پزشکی رو بهونه کردی،فلانی رو ببین مامایی میخونه چقدر خوشبخته،اصلا چرا بچه نمیاری خیال خودت رو راحت کنی که دیگه درس نخونی،توفامیل کی پزشک شده که حالا تو میخوای بشی و هزاران سوال چرت و مسخره ی دیگه.
جون عزیزاتون دست از سرم بردارید،این زندگیه منه نه شما،به من ربطی نداره فلانی پیراپزشکی خونده راضیه و وضع مالیش خوبه، من دنبال پول نیستم بخدا،پیراپزشکی منوراضی نمیکنه،مگه چند بار قراره زندگی کنم که حالا از هدفم بگذرم؟؟؟
هم سن های من دانشجوان؟؟به درکدارن خوشگذرونی میکنن ولی من اسیر کنکورم؟به درکشاید اون زندگی اونا رو راضی میکنه که میدونم خیلیاشون فقط از ترس دوباره کنکور دادن انتخاب رشته کردن و حسرت پزشکی دارن،پس یعنی اوناهم خیلی راضی نیستنمهم اینه من هدف دارم وبراش میجنگم،چرت و پرت هاتونو برای خودتونوبچه هاتون نگه دارید به درد من نمیخورن.
یه جمله ای بود که میگفت«اولش همه مسخرت میکنن،ولی بعدش همونا ازت میپرسن که چجوری موفق شدی»حالا هم مطمینم من مزد زحمتم رو میگیرم و روسیاهی برای شما میمونه،شماهایی که دارید اذیتم می کنید،غیبتم رو می کنید،به جای من تصمیم می گیرید، چون بچه های خودتون درس نخوندن دوس ندارید منم بخونم؟هه کور خوندید.
چرا با حسرت میگی دلمون خوش بود تو پزشکی قبول میشی ولی نه،انگار تو نمیتونی،ولی مطمینم فلانی میتونه امسال قبول میشه تو همون پرستارهم بشی بسه.
مگه تو از آینده خبر داری؟مگه فلانی خونش از من رنگین تره که اون بتونه و من نتونم؟منم میتونم،دیگه حرفاتون برام مهم نیست،شما رو پشت سرم جا میذارم،به جایی میرسم که فکرشم نمی کنید،کم دل پدر ومادرم و همسرم و خودمو بشید، نامردا بابام به موفقیت من ایمان داره دلش رو نشید.
از همه ی شمایی که دل من وخانوادمو میشید بیزارم،تویی که دم از هوش میزنی خودت چرا دانشگاه پیام نور پشت کوه درس خوندی؟؟تو که میگی بچت درسش خوبه و موفقه پس چرا مدرکش رو هیچ جا قبول ندارن؟؟
اگه قبولی تو کنکور راحته بسم الله،بیا وسط،این تو واینم کنکور،تو قبول شو تا من ترک تحصیل کنم خانوم باهووووش.
+مخاطبای عزیز وبلاگم،از همتون معذرت خواهی میکنم ولی لازم بود بنویسم تا آروم بشم، دوستتون دارم.
خسته ام، خسته از چشم باز کردن تو کشوری که هر روز آبستن حوادث تلخ جدیدی هست.
نصفه شب بیدار میشم گوشیمو چک میکنم و خواب از سرم میپره.صبح شروع میشه با خبر سقوط
روز قبل هم که کرمان و .
چند روز قبل ترور.
.
.
.
حس میکنم افسردگیم طبیعیه و الکی دارو میخورم، مگه میشه تو این شرایط شاد بود و بی دغدغه زندگی کرد؟
وقتی به جنگ فکر میکنم، به خانواده ام، به دوستام. مگه قلب من چقدر تحمل داره؟
میدونم دارم درهم و نامفهوم حرف میزنم ولی اگه ننویسم این بغض منو میکشه، این حرف ها رو نمیشه با کسی گفت.
نگرانم.نگران مردمم، نگران تک تک بچه هایی که سرنوشتشون معلوم نیست.
مصمم میشم.مصمم که کسی رو به این دنیا، به این کشور اضافه نکنم.
کاش میشد تو خواب برم.دیگه طاقت ندارم
+تیتر از فریدون مشیری
با اینکه هنوز تا عید یک ماه مونده، خونه تی رو شروع کردم و به دفتر خاطراتم برخوردم، متاسفانه فقط همین یه خاطره مونده و بقیه رو نمیدونم چرا ولی همون زمان پاره کردم.
خاطره مربوط به وقتی هست که دوم راهنمایی بودم و کلی خندیدم باهاش:)))
بد نیست شما هم بخونید و از اولین هاتون بگید :)
_________________________________
به نام خدای بهار آفرین بهار آفرین را هزار آفرین
با عرض سلام و ادب خدمت کسی که هم اکنون نوشته های من را میخواند من نلی فلانی هستم. تصمیم گرفته ام که برخی از اتفاقات روزانه ی زندگی خود را بنویسم، من برای شروع خاطره ی روز سه شنبه مورخ ۸۸/۹/۲۴ را مینویسم:
امروز زنگ اجتماعی و جغرافیا بود و ما درحال درس خواندن بودیم و معلممان هم برای دوستانشsms می فرستاد که ناگهان صدایی عجیب ما را دچار ترس و اضطراب کرد. ما بچه ها همگی با جیغ و فریاد یه طرف میز معلم هجوم بردیم و معلمم که نامش خانم زهرا میرزایی بود هاج و واج مانده بود که چه شده است!؟!
هر کدام از بچه ها در مورد این صدا نظری می دادند که من تعدادی از آن ها را در اینجا مینویسم؛
ثریا: من که در میز آخر ردیف وسط می نشینم ابتدا با شنیدن صدا خیال کردم کسی دارد کمر من را سوراخ می کند اما زمانی که احساس درد نکردم گفتم نکند تانک به کلاس دوم ب رفته و حال میخواهد به کلاس ما بیاید.
شقایق و سیده زهرا: ما خیال کردیم که زله آمده است.
نرگس: من خیال کردم کسی دارد می گ و ز د.
نسترن: من فکر کردم یک تمساح به کلاس آمده است.
بشرا: من ابتدا جیغ کشیدم و هنگامی که دیدم بچه ها به طرف خانم می روند سریع خودم را به میز خانم رساندم.
فاطمه: من فکر کردم یک اژدها آمده و میخواهد ما را بخورد اما لطفا به من و بقیه ی بچه ها نخندید زیرا فکر انسان در هنگام ترس و دلهره درست کار نمی کند.
راستی خود من هم فکر کردم که یک موش دارد دیوار را سوراخ می کند.
ما در همین فکر و خیالات بودیم که معلممان با خنده گفت : تمام حدسیات شما اشتباه است این صدای دریل است؛ در کلاس پشتی (کلاس دوم ب) برای نصب تخته ی جدید در حال سوراخ کردن دیوار هستند و زنگ بعد به کلاس شما برای نصب تخته ی جدید خواهند آمد.
ما ابتدا به نظریه های خود خندیدیم اما بعد از خوشحالی اینکه برای ما تخته ی نو می آورند هورا کشیدیم و سر از پا نمی شناختیم.در کل روز جالب و پر هیجانی بود.
درباره این سایت